هنگامى كه پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله ظهور كرد ، صدائى به گوش رسيد كه مىگفت : اى بنى وهب بن حزام ! حق ظاهر شد و « حمام » از پاى درآمد و دين اسلام ، شرك و دوئيّت را ، از پاى درآورد . از شنيدن اين سخنان ، وحشتى در ما ايجاد شد ، پس از چند روز ، اين صدا به گوش ما رسيد : اى طارق ! اى طارق ! برانگيخته شد پيغمبر صادق ، همراه با وحى ناطق ، پيغمبرى در سرزمين تهامه كه با فصاحت هر چه تمامتر ، كفر را ريشه كن مىكند و كسى كه او را يارى نمايد ، از هر گزندى در امان خواهد بود و هر كه از يارى او سرپيچى كند ، پشيمان خواهد شد . اينك ، من تا روز رستاخيز با شما وداع مىكنم . در آن حال ، آن بت به روى درافتاد و سرنگون گشت ! « زمل » گفت : در اين موقع ، مركبى خريدم و همراه با چند نفر از اهل قبيلهام ، به ديدار پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله شتافتم و چند بيت شعر در ستايش آن حضرت گفتم از آن جمله است : < شعر > و اشهد ان الله لا شىء غيره ادين له ما اثقلت قدمى نعلى < / شعر > ؛ « گواهى مىدهم خداى تعالى يكى است و خدائى جز او نيست و من ، به آئين او مىگروم ، ماداميكه گام من در كفشم سنگينى نمايد . ( تا آخرين لحظهاى كه نفس مىكشم و راه مىروم ، در ايمانم پايدار مىباشم ) . « طارق » گويد : پس از اين ، دين اسلام را پذيرفتم و به دست آن جناب ، بيعت كردم و آنچه را كه شنيده بودم ، به عرض مبارك رسانيدم . اين حديث را « ابن عساكر » هم ، روايت كرده است . [ كنز العمّال 6 / 308 ] از « عبّاس بن مرداس سلمى » روايت كرده است كه نيمروزى مشغول تلقيح درختهاى نخل بودم ، در آن حال ، شتر مرغ سپيد رنگى ظاهر شد كه بر فراز آن ، شخصى كه لباسش در سپيد رنگى مانند شير بود ، قرار گرفته بود ، آن شخص سپيدپوش ، خطاب به من گفت : اى عبّاس بن مرداس ! آيا نمىبينى كه آسمان از ريزش باران خوددارى مىكند ؛ و جنگ و جدال جرعهء مرگ