را به جنگجويان مىچشاند ؛ و اسبها ، زين از پشت خود به زير مىافكنند و آيا متوجه نمىباشى كه نيكى و پرهيزكارى ، در روز دوشنبه و شب سهشنبه ، همراه با بزرگوارى كه بر ناقهء قصوى سوار است ، نازل شده است ؟ مرداس گويد : از آنچه ديده و شنيده بودم ، وحشت عجيبى در من به وجود آمد . در آن هنگام براى آرامش قلبم به سوى بتى كه داشتم و بنام « ضماد » موسوم بود ، شتافتم و ما اين بت را مىپرستيديم . من اطراف آن بت ، طواف كرده سپس آن را مسح كرده و بوسيدم . در اين موقع ، صيحهاى از درون آن بت به گوشم رسيد كه مىگويد : < شعر > قل للقبائل من سليم كلها هلك الضماد و فاز اهل المسجد هلك الضماد و كان يعبد مرة قبل الصلوة مع النبى محمد ان الذى بالقول ارسل بالهدى بعد ابن مريم من قريش مهتدى < / شعر > ؛ « به همگى قبيلههاى « سليم » بگو كه « ضماد » از پاى درآمد و آنها كه اهل مسجد بودند ، به رستگارى رسيدند ، « ضماد » از پاى درآمد و آن بتى بود كه پيش از آن كه مردم نماز خود را با حضرت محمد صلَّى اللَّه عليه و آله به جاى آورند ، يكبار مورد پرستش قرار گرفت ؛ آن پيغمبرى كه به يكتائى خدا قائل است ، پس از عيسى بن مريم به رسالت مبعوث شده و از مردم قريش است كه از سوى خدا به هدايت آنان نايل آمده است » شنيدن اين اشعار مرا به سختى به وحشت انداخت تا اينكه با مردم خود ملاقات كردم و جريان را بطورى كه اتفاق افتاده بود ، به اطلاعشان رسانيدم . آنگاه همراه با سيصد تن از « بنى حارثه » كه از مردمم بودند ، بديدار پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله شتافتيم ، پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله آن هنگام در مدينه تشريففرما بود ، بلافاصله ، به مسجد آن حضرت رهسپار شديم ، به مجردى كه رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله مرا ديد ، اظهار فرحناكى كرده و فرمود : اى عباس ! اسلام تو چگونه است ؟ پيشآمدى را كه ديده بودم به عرض رسانيدم . پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله خوشحال شد و فرمود : راست گفتى ، آنگاه من و همراهانم اسلام آورديم .