مردم قبيله آن مردها را مشاهده مىكنند ولى با گذشت اندك زمانى دريافتم كه مردم قبيله آنها را نمىبينند . در اين موقع يكى از مردم قبيله پيش آمده ، گفت : اين كودك دردى دارد يا دچار آزار جن شده است ، بهتر است او را نزد كاهنى ببريم تا پس از معاينهء دقيقى ، او را مداوا نمايد . در پاسخ او گفتم : بر خلاف انتظار تو ، دردى ندارم و جنّى هم ، به من آزارى نرسانيده است و صحيح و سالم هستم و دلم از هر گونه ناراحتى ، آرام است . همسر دايهام گفت : چگونه ممكن است دچار تغيير و دگرگونى احوال شده باشد ، در حالى كه بخوبى و درستى سخن مىگويد و پيشنهاد تو را با درستى كلماتش ، مردود مىسازد و من اميدوارم كه از هر گونه گزندى در امان باشد . با اين همه ، مردم قبيله به پيشنهاد آن مرد ، ترتيب اثر داده و متّفقا رأى دادند كه مرا نزد كاهنى ببرند . در اين موقع مرا بر دوش خود گذاشته و نزد كاهنى كه مورد نظرشان بود ، بردند و او را از پيشآمدى كه برايم اتفاق افتاده بود ، آگاه ساختند . كاهن گفت : اكنون آرام بگيريد تا سخن حقّ را از خود او بشنويم ؛ زيرا او از اتفاقى كه برايش پيش آمده است ، بهتر از ديگران آگاه است . به محض اينكه پيشآمدم را براى كاهن شرح دادم ، وى مرا به سينهاش چسبانيد و با صداى بلند ، خطاب به حاضران گفت : مرا و او را بكشيد كه سوگند به « لات » و « عزّى » هر گاه او را به حال خود واگذاريد ، دين شما را تغيير مىدهد و بزرگان شما و پدران آنها را نادان ، قلمداد مىكند و با رفتار شما ، مخالفت مىنمايد و آئينى در ميان شما برقرار مىكند كه مانند آن به گوش شما نرسيده است . سخن كاهن كه به اينجا رسيد ، دايهام ، به سختى ناراحت شد و مرا از دست او گرفت و گفت : از وضع تو پيداست كه تو دچار درد شده و يا از جنّى آسيب ديدهاى و اگر مىدانستم كه دربارهء فرزندم ، چنين قضاوت نابجائى مىكنى ، هرگز او را نزد تو نمىآوردم و به مداواى تو علاقهاى نشان نمىدادم . سپس مرا به دوش گرفته و به خاندانم بازگردانيد .