كودك را با ده تن از پيروانش بسنجيد ، مرا با ده تن از آنها سنجيدند ، برتر از آنها بودم . گفت : او را با صد تن از آنها بسنجيد . مرا با صد تن از آنها ، سنجيدند ، باز هم وزن من از آنها بيشتر بود ؛ گفت : او را با هزار تن از پيروانش بسنجيد ، باز هم وزن من از آنها ، بيشتر بود . آخر الامر گفت : دست از او برداريد كه اگر او را با همهء امّتش بسنجيد ، باز هم بر همگى آنها برترى خواهد داشت . سپس از جاى برخاستند و مرا به سينه چسبانيدند و سر و ميان دو ديدگان مرا بوسه دادند . و گفتند : اى حبيب ما ! واهمه نداشته باش ، هر گاه بدانى چه خيرى در آينده توست ، از شدت خوشحالى ، ديدگانت روشن مىشود . در اين هنگام ، همگى اهل قبيله بسوى من مىآمدند و پيشاپيش آنها ، دايهام با صداى بلند فرياد مىزد : « يا ضعيفاه » ؛ اى ناتوان و ضعيف ! فرشتگانى كه به صورت مردها ، مجسّم شده بودند ، به مجردى كه سخن او را شنيدند . مرا بوسيدند و گفتند : خوشا به حال چنين ضعيفى ! دايهام فرياد زد : « يا وحيداه » ؛ اى تنها و بىكس ! باز هم فرشتگان مرا به سينه چسبانيدند و گفتند : خوشا به حال تنهائى مانند تو ! حال آنكه تو تنها نيستى ، خدا ، فرشتگان و مؤمنان روى زمين پشتيبان تو هستند . سپس دايهام گفت : « يا يتيماه » ، آرى تو يتيم بودى كه چنين در ميان كودكان امثال خودت ضعيف و ناتوان شدى تا اينكه تو را ربودند و تو ، از پاى در آمدى و به تيغ جفا كشته شدى ! فرشتگان اين بار هم مرا به سينه چسبانيدند و سرم را بوسه داده ، گفتند : خوشا به حال تو يتيمى كه خداى تعالى ، تو را گرامى داشته است ، چه خوب بود كه مىدانستى خداى تعالى ، چه موقعيت و عزتى به تو مرحمت كرده است ! اهل قبيله اندك اندك به كرانه وادى رسيدند ، به مجردى كه چشم دايهام به من افتاد ، گفت : با خبرى كه شنيده بودم ، گمان نمىكردم تو را زنده يابم . سپس از خوشحالى مرا به سينه چسبانيد . به خدائى كه جان من در كف با كفايت اوست همچنان كه دايهام مرا به سينه خود چسبانيده بود ، متوجه شدم كه يكى از آن مردها دست مرا گرفته است . در اين هنگام ، مىپنداشتم كه