ما نيست ؛ او فرزند بزرگ قريش است و يتيمى است كه پدر ندارد و تحت دايگى و حضانت يكى از زنان قبيله ما قرار دارد . چرا مىخواهيد او را از پاى در آوريد ؟ اگر چنين تصميمى داريد ، يكى از ما را بجاى او ، از پاى در آوريد و اين كودك را رها كنيد . آن سه مرد پاسخى به كودكان ندادند . كودكان كه پاسخى نشنيدند ، با سرعت هر چه تمامتر ، به قبيله بازگشتند . جريان را به اهل قبيله اطلاع دادند و آنها را به دادخواهى من تشويق و تحريص نمودند . در آن هنگام ، يكى از آنان مرا - به آرامى - در روى زمين خوابانيد و سينهء مرا تا عانهام شكافت . و من كه شاهد عمل او بودم ، هيچگونه احساس ناراحتى و دردى در خود ننمودم ! سپس دل و رودهء مرا بيرون كشيد و با آن برفها ، به خوبى شستشو داد سپس همگى آنها را در محل اوّلش نهاد . آنگاه دومى پيش آمد و اولى را دور كرد و خود دست در باطن من برد ، قلبم را بيرون آورد . اينجا هم ناظر عمل او بودم ، لخته خون بستهاى از درون قلبم بيرون آورد و آنرا دور افكند . سپس چيزى به دستش گفت ، مثل اينكه چيزى را به دست گرفته و مىخورد ، ناگهان ديدم از نگين انگشترش نورى جهيد كه ديدگان همه حاضران - جز خودش - را خيره مىكرد ! آن دست را به طرف قلبم آورد و آنرا با همان نگين انگشترش مهر كرد ! در آن حال ، دل من از نور و حكمت لبريز شد . سپس قلبم را در محل خودش نهاد ؛ چنانكه مدّتى در قلبم احساس سردى مىنمودم . آنگاه سومى پيش آمد و آن دو تن را دور كرد و دستش را در ميان سينه و عانه من گذاشت و شكاف را به يارى خدا التيام داد و دست مرا گرفت و به آسانى مرا نشانيد . در اين موقع ، مرد اولى كه سينه و شكم مرا شكافته بود به آن دو گفت ، اين