كسى از دايهها حاضر نشد مرا به شيرخوارى بپذيرد ؛ چنانكه اظهار مىداشتند كه اين كودك يتيم است و اميدوار نيستيم ، از ناحيهء او بهرهاى نصيبمان گردد و خيرى از سوى او به ما برسد ! در ميان زنان دايه ، زنى بود به نام « ام كبشه دختر حارث » كه گفت : به خدا سوگند ! امسال دست خالى به قبيلهء خود باز نمىگردم و دايگى و حضانت اين كودك را به عهده مىگيرم . اين بود كه دايگى مرا به عهده گرفت و پستانش را در ميان دهان من گذارد ، شير فوران كرد و حضانت مرا پذيرفت . به مجردى كه « ابو طالب » اطلاع يافت ، بىنهايت خوشحال شد و يك شتر و چند لباس در اختيار او قرار داد و عموهايم ، يكى بعد از ديگرى ، جامهها و هدايائى به آن زن اهداء نمودند . هنگامى كه زنان قبيله از پرداخت آن هديّهها اطلاع يافتند ، با « ام كبشه » ملاقات كرده و اظهار داشتند كه هر گاه مىدانستيم اين كودك يتيم داراى اين همه بركات است ، هيچگاه به تو فرصت نمىداديم كه در دايگى او ، بر ما پيشى بگيرى ! من اندك اندك رشد يافته و بزرگ مىشدم ، همان هنگام از بتهاى قريش و عرب متنفّر بودم ، چنانكه به آنها نزديك نمىشدم و در كنار آنها قرار نمىگرفتم . مؤلف گويد : در روايت اول كه پارهاى از آغاز آن را نقل كرديم ، چنين آمده است : رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله فرمود : پس از آنكه رشد كردم ، بغض و عداوت بتها و سرايندگى كه در آن روزگار رونق فراوانى داشت ، در دل من پديد آمد . و همچنان در قبيلهء « بنى جشم بن ابى بكر » نشو و نما مىكردم . در يكى از روزها كه همراه با كودكان قبيله در صحرا بودم ، سه مرد را مشاهده كردم كه در دست آنها طشت طلائى مملوّ از برف بود به محض اينكه نزديكم رسيدند ، مرا از ميان كودكان ، جدا كردند و كودكان از اين پيشآمد ، سخت هراسان گشتند و تا كنار وادى ، پا به فرار گذاشتند . طولى نكشيد ، بازگشتند و خطاب به آنان گفتند : چرا اين كودك را از ميان ما جدا كرديد ؟ او از كودكان قبيلهء