گرفتند طورى كه احساس نكردم كه بازوى مرا گرفتهاند ! يكى از آن دو ، به ديگرى گفت : اين جوان را به پهلو بخوابان . مرا با كمال آرامش كه احساس هيچگونه ناراحتى نكردم به پهلو خوابانيدند . يكى از آن دو به ديگرى گفت : سينهاش را بشكاف . سينهام را طورى شكافت كه نه خونى ديدم و نه دردى احساس كردم ! به او گفت : زنگار كينه و حسد را از درون او بيرون كن . او چيزى را مانند زالو ، از درون من ، بيرون كرد و دور افكند . به او گفت : رأفت و مهربانى را در درونش قرار بده . او چيزى را كه مانند نقره بود در درون من فرو برد و انگشت پاى راست مرا به حركت آورد و گفت : از اين به بعد ، در كمال آرامش و بدون اندك ناراحتى خواهى زيست . پيغمبر صلَّى اللَّه عليه و آله فرمود : چنانكه گفته بود ، از فرداى آن روز ، عطوفتى در من نمايان گشت كه نسبت به كوچك و بزرگ علاقهء ويژهاى پيدا كردم . [ كنز العمال 6 / 305 ] از « شداد بن اوس » نقل كرده است كه در يكى از روزها ، حضور رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله شرفياب بوديم كه مردى از مردم « بنى عامر » ( كه از بزرگان و معتبران قوم خود بود ) ، در حاليكه به چوب دستى خود تكيه داده بود ، در برابر پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله قرار گرفت و پيغمبر صلَّى اللَّه عليه و آله را به نام جدش « عبد المطَّلب » خطاب كرد و گفت : اى پسر عبد المطلب ! بطورى كه اطلاع يافتهام ، خود را پيغمبر مىپندارى ؟ و گفتهاى از سوى خدا ، براى هدايت مردم گماشته شدهام و با همان موقعيت كه ابراهيم و موسى و عيسى و پيغمبران ديگر - عليهم السّلام - داشتهاند ، رهبرى مردم را به عهده گرفتهام ؛ بايد گفت ، به امر مهمى اقدام كرده و سخن از والاترين مقامات به زبان آوردهاى . در حاليكه پيغمبران و پادشاهان ، در دو خانه ، به عبارت ديگر ، در دو سلسله از سلسلههاى بنى اسرائيل ، ظهور كرده است : يكى ، خانه نبوت و ديگرى ، خانه سلطنت . و تو از هيچيك از آنها ، به شمار نمىآيى ، بلكه تو مردى از عرب هستى ، و تو را با نبوت چه كار است ! ليكن براى هر كارى و هر گونه ادعائى ، حقيقتى است كه نمىتوان از آن گذشت و حقيقت را ناديده