تشويق كرده باشد - گفت : اگر چنان تصميمى دارى ، آسوده خاطر باش . من بدهى تو را مىپردازم و از زن و فرزندانت مانند زن و فرزند خودم نگهدارى مىكنم و نمىگذارم به هيچ وجه احساس ناراحتى كنند و مطمئن باش كه آنچه از من برآيد ، كوتاهى نخواهم كرد . « عمير » گفت : اكنون آنچه كه ميان من و تو گذشت ، پوشيده دار . « صفوان » گفت : بسيار خوب . اين گفتگو پوشيده ماند . « عمير » تصميم گرفت تا به نيت خود ، جامهء عمل ، بپوشاند ، در اين رابطه دستور داد ، شمشيرش را تيز و زهر آگين كنند . سپس عازم مدينه شد . هنگامى كه « عمر » با گروهى از اصحاب ، در مسجد گرد آمده بودند و از جنگ بدر و منّتى كه خدا بر آنها گذارده و آنان را بر دشمنانشان چيره ساخته بود ، سخن مىگفتند ، ناگهان ديدند « عمير بن وهب » شترش را بر در مسجد خوابانيد و در حاليكه شمشير حمايل داشت از شتر پياده شد . « عمر » به حاضران گفت : به خدا سوگند ! اين سگ با چنان حالتى كه از شتر پياده گشت ، آمده است تا شرّى به پا كند ، اين همان كسى است كه در روز بدر دشمنان را عليه ما تشويق مىكرد و آنان را به نابودى ما فرا مىخواند . آنگاه « عمر » بحضور رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله شرفياب شد و به عرض رسانيد : يا رسول الله ! اينك ، « عمير بن وهب » كه خود را به شمشير آراسته است ، وارد مسجد شد و قصد ملاقات با شما را دارد . حضرت فرمود : بلامانع است . رخصت بدهيد به حضورم آيد . « عمر » ، بند شمشير « عمير » را كه به گردن آويخته بود ، بدست گرفت و به گروه انصار كه در مسجد بودند ، گفت : همگى بحضور رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله برسيد و نزديك حضرتش بنشينيد و از اين سگ [ عمير بن وهب ] بهراسيد كه ايمنى از او نداريم . « عمير » ، همچنان كه بند شمشيرش در دست « عمر » بود ، بحضور رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله رسيد ، پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله خطاب به « عمر » گفت : بند شمشيرش را رها كن و به « عمير » ، فرمود : نزديك بيا ! « عمير » نزديك رفت و به آئين جاهليت به اداى