رسيدم ، در آن هنگام ، پرندهاى را به شكل درّاج يا كبك ، مشاهده كردم كه زمين را مىكاود . به اين منظور كه ممكن است اثرى از آب بدست آورم ، بسوى آن پرنده رفتم ، به مجردى كه آن پرنده مرا مشاهده نمود ، پرواز كرد . به نزديك محل كاوش آن پرنده رسيدم ، محل نمناكى به نظرم آمد و تا حدّى اميدوار گشتم كه شايد دسترسى به آب پيدا نمايم . در اين هنگام كه محل مزبور را مىكاويدم ، آبى از زمين جوشيد . از آن آب ، به قدر لزوم آشاميدم و آنگاه ظرف آبى را كه همراه داشتم ، از آن مملوّ ساختم و به لشكرگاه آوردم . و بحضور پيغمبر اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله شرفياب شدم . رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله به مجردى كه مرا مشاهده كرد ، فرمود : اى مكلبه ! آيا آب بدست آوردى ؟ عرض كردم : آرى ! فرمود : نزد من بيا ! نزد من بيا ! نزديك شده ، از آن آب ، به حضرتش نوشانيدم ، به اندازهء كافى از آن آشاميد و براى اقامهء نماز ، از آن آب وضو ساخت . سپس فرمود : اى مكلبه ! دستت را روى قلب من بگذار ، تا بدينوسيله قلبم ، خنك شود و آرام گيرد . به فرمودهء حضرت ، دستم را روى قلبش گذاشتم ، تا قلب مباركش سرد شد و آرام گرفت سپس فرمود : اى مكلبه ! خداى تعالى از اين طريق ، در تو معرفتى ايجاد كرد . آنگاه كه دستم را از روى قلب مباركش برداشتم ، دست خود را نورانى يافتم ! از آن هنگام كه « مكلبة » در دست خود چنين نورى احساس كرد ، مردم دور او جمع مىشدند و از چگونگى آن سؤال مىكردند ، « مكلبة » از اين وضعيت رنج مىبرد و مجبور شد ، روزها دستش را بپوشاند تا از اين سؤال و جواب ، در امان باشد . « مظفر » كه راوى اين حديث است به ما گفت : در يكى از شبها ، با « مكلبه » ملاقات كردم ، دست او را ديدم كه نورافشانى مىكند ! [ همان كتاب 3 / 442 ] به سند خود ، از « معرّض بن عبد الله بن معرّض » او هم از پدرش ، پدرش نيز از جدّش ، روايت كرده است ، گفت : سالى كه به « حجّة الوداع » رفتم ، در مكه وارد خانهاى شدم ، رسول اكرم صلَّى اللَّه عليه و آله را در آن خانه زيارت