ذات فرس چنين است و صحيح نيست كه گويند ذات فرس بدين طريقست زيرا كه صورت او چنين است همچنين صحيحست كه كسى گويد كه دانستم كه زيد شرير است زيرا كه فى نفسه شرير است و صحيح نيست كه گويند زيد فى نفسه شرير است زيرا كه ميدانيم كه شرير است پس در ( ما نحن فيه ) مىگوييم كه حق تعالى در ازل عالمست بكفر ايشان زيرا كه در لا يزال چنيناند نه به عكس پس اگر بالفرض علم الهى كه از قبيل حكايتست و مثال منتفى مىبود معلوم كه عدم ايمان كفار است فى نفسه به حال خود ميبود پس علم او سبحانه موجد كفر ايشان نباشد تا موجب عدم اختيار ايشان باشد در آن بلكه ايشان بقدرة و اختيار خود ترك ايمان كردهاند به جهت عدم تدبر و نظر در آيات ظاهره و معجزات واضحه و بواسطهء اين در ذات ايشان كفر متمكن و راسخ گشته و بسبب عدم استعمال قوه مفكره و سامعه و باصره در دلايل هاديه بمرتبهء رسيدهاند كه گوئيا * ( خَتَمَ اللَّه ) * مهر نهاده است خداى تعالى * ( عَلى قُلُوبِهِمْ ) * بر دلهاى ايشان * ( وَعَلى سَمْعِهِمْ ) * و بر گوشهاى ايشان * ( وَعَلى أَبْصارِهِمْ ) * و گوئيا بر ديده هاى ايشان * ( غِشاوَةٌ ) * پوششى است يعنى چون كه فائده قلب كه ادراك حقست و ثمرهء سامعه كه آن شنيدن آياتست و نتيجهء باهره كه ديدن معجزاتست بر آنها مترتب نميشود پس كان كه اين هر سه عضو از ايشان مساويست اين كلام براى تعليل است مر حكم سابق را كه آن اخبار است بعدم ايمان ايشان و بيان آنچه مقتضى آنست و ختم بمعنى كتم است و تسميه استيثاق از شيء بضرب خاتم بر آن به جهت آنست كه استيثاق كتم آن نموده و تسميهء بلوغ شيء به آخر آن بختم باعتبار آنست كه آخر آن شيء نهايت چيزيست كه كرده شده است در آخر ان و حفظ آن شيء و غشاوه فعاله است مأخوذ از ( غشاه اذ اعظاه ) و بناء فعاله از براى آن چيزيست كه مشتمل باشد بر شيء مانند عمامه و عصابه و ختم و تغشيه اينجا بر حقيقت خود نيست بلكه مراد آنست كه فرط عناد و انكار و جحود و استكبار و توغل درغى و انهماك در تقليد و اعراض از نظر صحيح احداث هيئتى كرده در نفوس كفار كه ممرن ايشانست بر استحباب كفر و معاصى و استقباح ايمان و طاعات و آن هيئت قلوب ايشان را بحيثيتى ساخته كه حق در آن نفوذ نميكند و اسماع ايشان را بر وجهى گردانيده كه كاره استماع حق است فكان كه اين هر دو قوه مستوثق ابد بختم ابصار ايشان را به نحوى ساخته كه متجلى نميشود بآياتى كه منصوبست در انفس و آفاق هم چنان كه اعيان مستبصرين به آن متجلىاند و به جهت اين بمرتبه رسيده كه گوئيا مغطى است بحجبى كه مانع ابصار است پس تسميه احداث هيئة بختم و تغشيه بر وجه استعاره است و يا تمثيل قلوب و مشاعر ايشان كه مأوفند فرموده باشيايى كه حجاب مضروب شده باشد ميان آن و ميان استنفاع به آن بختم و تغطيه و حقتعالى تعبير نموده از احداث اين هيئة بطبع در آيهء أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّه عَلى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصارِهِمْ و باغفال در كريمه وَلا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَه و باقصاء در آيهء وَجَعَلْنا