نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5906
اسحاق گويد : در آن ملك بودم گروهى از ياران مازيار بر من گذشتند اسبانى همراه داشتند كه يدك بود با چيزهاى ديگر . گويد : من بر يكى از اسبان كه دو رگه اى درشت پيكر بود جستم و برهنه بر آن نشستم ، اسب را به شهر ساريه بردم و به پدرم دادم . وقتى احمد مىخواست سوى خرماباذ رود بر آن اسب نشست ، حيان آن را بديد و پسنديد . آنگاه حيان به لوزگان نگريست كه از ياران قارن بود و گفت : « اين پير را بر اسبى ديدم نجيب كه همانند آن كمتر ديدهام . لوزگان به دو گفت : « اين اسب از آن مازيار بوده . » حيان كس بنزد احمد فرستاد و از او خواست اسب را به نزد وى فرستد كه در آن بنگرد . احمد اسب را بنزد وى فرستاد و چون به دقت در آن نگريست و آن را تفتيش [1] كرد دستان آن را آسيب ديده يافت و بدان بىرغبت شد و آن را به لوزگان داد و به فرستادهء احمد گفت : « اين از آن مازيار است و مال مازيار از آن امير مؤمنان است . » فرستاده باز گشت و به احمد خبر داد كه به سبب آن بر لوزگان خشم آورد آنگاه احمد كس فرستاد و او را دشنام داد . لوزگان گفت : « مرا در اين كار گناهى نيست . » و اسب را به احمد پس داد ، با يك يابو و يك اسب شهارى . احمد به فرستادهء خويش گفت كه هر دو را به وى پس داد . گويد : احمد از رفتارى كه حيان با وى كرده بود خشمگين شد و گفت : « اين جولا كس به نزد پيرى همانند من مىفرستد و با وى چنان مىكند كه كرد . » و به كوهيار نوشت : « واى تو ، چرا در كار خويش به غلط [2] افتاده اى ، كسى همانند حسن بن حسين عموى امير عبد الله را رها مىكنى و به امان اين بردهء جولا مىروى ، برادر خويش را تسليم مىكنى و منزلت خويش را فرو مىبرى و حسن بن حسين را كينه توز خويش مىكنى كه وى را رها كرده اى و به يكى از بندگان خويش پرداخته اى . »