نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5901
سرخاستان در حمام بود ، بانگها را شنيد و با زيرپوش به گريز برون شد . حسن ابن حسين وقتى ياران خويش را باز نتوانست برد . گفت : « خدايا عصيان من كردند و اطاعت تو آوردند محفوظشان دار و نصرتشان ده . » ياران حسن همچنان قوم را دنبال مىكردند تا به در حصار رسيدند و آن را شكستند و كسان بىمانع درون شدند و بر هر چه در اردوگاه بود تسلط يافتند ، جمعى نيز به تعاقب رفتند . از زرارة بن يوسف سگزى آوردهاند كه گويد : به تعاقب رفتم ، در آن اثنا به جايى رسيدم بر چپ راه ، كه از گذر در آن بيمناك شدم ، سپس با نيزه در آن دويدم و بى آنكه كسى را ببينم بانگ زدم : « واى تو كيستى ؟ » پيرى تنومند آنجا بود كه بانگ زد : « زينهار » [1] گويد : به دو حمله بردم و بگرفتمش و بازوهايش را بستم ، معلوم شد شهريار برادر ابو صالح سرخاستان سالار اردوگاه بود . گويد : پس او را به سردار خويش يعقوب بن منصور دادم . شب ، ميان ما و تعاقب حايل شد ، كسان به اردوگاه بازگشتند ، شهريار را به نزد حسن بن حسين بردند كه گردنش را زد . اما ابو صالح برفت تا به پنج فرسخى اردوى خويش رسيد ، وى بيمار بود و از تشنگى و هراس به محنت افتاد . در بيشه زارى كه بر راست راه بود فرود آمد و به دامنهء كوهى رفت و اسب خويش را بست و بر پشت بيفتاد . يكى از غلامانش با يكى از يارانش به نام جعفر پسر ونداميد او را بديدند . جعفر در او نظر كرد كه خفته بود . سرخاستان گفت : « اى جعفر ، جرعهء آبى ، كه از تشنگى به محنت افتادهام . » گويد : گفتم : « ظرفى همراه ندارم كه با آن از اينجا آب برگيرم . »