نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5888
بود . معتصم در بارهء او از محمد پرسيد و گفت : « محمد ، عجيف نمرده ؟ » محمد گفت : « سرور من امروز مىميرد . » آنگاه محمد به خيمه گاه خويش رفت و به عجيف گفت : « اى ابو صالح ، چه ميل دارى ؟ » گفت : « سپيدبا [1] و حلواى پالوده . » پس بگفت تا براى وى همه جور خوراكى آماده كردند كه بخورد و آب خواست اما ندادند ، همچنان آب مىخواست و جان مىكند ، تا جان داد و در باعيناثا به گور شد . راوى گويد : اما آن شخص ترك كه براى عباس تعهد كرده بود كه هر وقت دستور داد اشناس را بكشد ، به نزد اشناس عزيز بود ، همدم وى بود و به شب يا به روز روى از او نهان نمىداشت . معتصم بگفت تا او را بدارد . اشناس او را به نزد خويش در اطاقى بداشت و در را گل گرفت . هر روز نانى و كوزه آبى بنزد وى مىانداختند . يكى از روزها پسرش سوى وى رفت و از پشت ديوار با وى سخن كرد كه به دو گفت : « پسركم ، اگر مىتوانستى كاردى به من برسانى ، مىتوانستم از اينجا كه هستم خلاصى يابم . » پسرش همچنان در اين كار تدبير مىكرد تا كاردى به وى رسانيد كه با آن خويشتن را كشت . اما سندى پسر بختاشه ، معتصم بگفت تا او را به پدرش بختاشه ببخشند كه بختاشه به چيزى از كار عباس آلودگى نمىگرفته بود . معتصم گفت : « اين پير دچار مصيبت پسرش نشود . » و بگفت تا وى را رها كردند . اما احمد بن خليل ، اشناس او را به محمد بن سعيد سعدى داد كه در سامرا ، در جزيره ، چاهى براى وى بكند . يكى از روزها معتصم دربارهء او پرسش كرد و به اشناس گفت : « احمد بن خليل چه شد ؟ » اشناس گفت : « به نزد محمد بن سعيد سعدى است كه چاهى براى وى كنده و