نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5856
امير مؤمنان به دو دستور داد كه دو دست و دو پاى بابك را قطع كند ، آن را قطع كرد و بابك بيفتاد . امير مؤمنان به يكيشان گفت تا سرش را ببرد و شكمش را به درد . سرش را به خراسان فرستاد و پيكرش را در سامرا به نزد گردنه بياويخت كه محل دار وى شهره است . آنگاه بگفت تا برادر بابك ، عبد الله را همراه پسر شروين طبرى به نزد اسحاق بن ابراهيم برند كه در مدينة السلام جانشين وى بود و دستورش داد كه گردن عبد الله را بزند و با وى چنان كند كه با برادرش كرده بودند ، و او را بياويزد . وقتى طبرى با وى به بردان رسيد ، عبد الله برادر بابك به پسر شروين گفت : « تو كيستى ؟ » گفت : « پسر شروين شاه طبرستان . » گفت : « ستايش خدا را كه يكى از دهقانان را براى من آماده كرد كه كشتنم را عهده كند . » گفت : « كشتن ترا ، اين عهده مىكند . » نود نود به نزد وى بود و همو بود كه بابك را كشته بود . به دو گفت : « تو يار منى و اين بومى است . به من بگو آيا گفتهاند كه چيزى به من بخورانى يا نه ؟ » گفت : « هر چه مىخواهى بگو . » گفت : « براى من پالوده اى [1] مهيا كن . » راوى گويد : در دل شب پالوده اى براى او مهيا كردند كه از آن بخورد تا پر شد . سپس گفت : « اى ابو فلان فردا خواهى دانست كه من دهقانم . انشاء الله . » آنگاه گفت : « مىتوانى نبيذى به من بنوشانى ؟ » گفت : « آرى ، اما بسيار مخور . »