responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري    جلد : 1  صفحه : 5852


يكيشان گفت : « من ابو سعيدم . » و ديگرى گفت : « من بوزباره‌ام . » گفت : « خوب » و پا بگردانيد و پياده شد . پسر سنباط در او مىنگريست ، سر به سوى پسر سنباط برداشت و او را دشنام گفت و گفت : « مرا به چيزى اندك به يهودان فروختى ، اگر مال خواسته بودى و طلب كرده بودى ترا بيشتر از آن داده بودم كه اينانت مىدهند . » ابو سعيد به دو گفت : « برخيز و برنشين . » گفت : « خوب » پس او را برداشتند و سوى افشين بردند و چون نزديك اردوگاه شد ، افشين بالاى برزند رفت ، خيمه اى براى وى زدند و كسان را بگفت تا به دو وصف شدند ، افشين در خيمهء سياهى نشست و بابك را بياوردند . افشين دستور داد نگذارند هيچ عربى ميان دو صف در آيد كه بيم داشت يكى از آنها كه بابك كسانش را كشته يا بليه اى براى وى آورده او را بكشد يا زخمدار كند .
و چنان بود كه زنان و كودكان بسيار بنزد افشين فراهم آمده بودند كه ميگفتند كه بابك اسيرشان كرده بود و آزادگانند از عربان و دهقانان . افشين گفته بود تا جايگاهى بزرگ براى آنها آماده كنند و در آن سكونتشان داد و مال برايشان مقرر كرد و دستورشان داد كه به كسان خويش هر كجا هستند ، بنويسند و هر كه مىآمد و زنى يا كودكى يا كنيزى را مىشناخت و دو شاهد مىآورد كه او را مىشناسد يا حرم يا خويشاوند اوست اسير را به وى مىداد . كسان بيامدند و بسيار كس از آنها را بگرفتند و بسيار كس از آنها بماند كه منتظر بودند كسانشان بيايند .
آن روز كه افشين دستور داد كسان دو صف ببندند ميان وى و بابك نيم ميل فاصله بود . بابك را پياده كردند كه با جبه و عمامه و پاپوش ، ميان دو صف به راه افتاد تا بيامد و پيش روى افشين بايستاد . افشين در او نظر كرد ، آنگاه گفت او را به اردوگاه ببرند كه وى را سواره ببردند و چون زنان و كودكانى كه در جايگاه بودند او را بديدند به چهره هاى خويش زدند و بانگ زدند و گريستند چندان كه

5852

نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري    جلد : 1  صفحه : 5852
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست