نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5850
كند . اما پسر سنباط نگران شد كه بابك هراسان شود و به آن مرد گفت : « وى را نمىتوانى ديد مگر به وقتى كه به طعام خويش سرگرم است و غذا مىخورد . وقتى ديدى كه ما غذا خواستيم ، جامهء طباخان بومى ما را به بر كن و بيا ، گويى طعام مىآرى يا چيزى مىبرى ، در آن وقت وى به طعام خويش سرگرم است ، چنان كه مىخواهى او را از نظر بگذران ، آنگاه برو و وى را براى يار خويش وصف كن . » آن مرد به وقت طعام چنان كرد ، بابك سر برداشت و به دو نگريست كه ناشناس بود ، گفت : « اين مرد كيست ؟ » پسر سنباط گفت : « يكى از مردم خراسان كه نصرانى است و از مدتى پيش به ما پيوسته » و اين را به مرد اشروسنى تلقين كرد . بابك به دو گفت : « از كى اينجايى ؟ » گفت : « از فلان و فلان سال . » گفت : « چگونه اينجا مقيم شده اى ؟ » گفت : « اينجا زن گرفتهام . » گفت : « راست گفتى . وقتى به كسى گويند : از كجايى ؟ گويد : از جايى كه زنم هست . » آنگاه آن كس بنزد افشين بازگشت و به او خبر داد و هر چه را در آنجا از بابك ديده بود ، براى وى وصف كرد . افشين ابو سعيد و بوزباره را بنزد پسر سنباط فرستاد و همراه آنها به دو نامه نوشت و دستورشان داد كه نامهء وى را از راه با يكى از كافران پيش پسر سنباط فرستد و دستور داد كه هر چه را پسر سنباط بگويد مخالفت وى نكنند . آن دو كس چنين كردند . پسر سنباط به آنها نوشت كه در جايى كه وصف آن كرده بود بمانند و پسر سنباط توشه و آذوقه براى آنها فرستاد ، تا وقتى كه بابك را ترغيب كرد
5850
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5850