responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري    جلد : 1  صفحه : 5846


آن دو كس نامه را گرفتند و روان شدند و همچنان در جنگل مىگشتند تا به وى رسيدند ، پسر بابك همراه آنها نامه اى نوشته بود و خبر را معلوم وى داشته بود و از او خواسته بود كه به امان درآيد كه براى وى نيكتر است و به سلامت نزديكتر .
نامهء پسر بابك را به دو دادند كه آن را بخواند و گفت : « شما چه مىكرديد ؟ » گفتند : « آن شب عيالان ما اسير شدند ، جاى ترا نمىدانستيم كه به نزدت آييم ، به جايى بوديم كه بيم كرديم بگيرندمان و امان خواستيم . » بابك به آن كس كه نامه را همراه داشت گفت : « اين را نمىشناسم ، اما تو اى پسر زن بدكاره چگونه بر اين جرئت آوردى كه از نزد آن پسر زن بدكاره به نزد من آيى ؟ » و او را گرفت و گردنش را بزد و نامه را همچنان مهر زده به سينه اش بست و نگشود .
آنگاه به آن ديگر گفت : « برو و به آن پسر زن بدكاره - مقصودش پسر خودش بود - كه به من مىنويسد ، بگو ، و به دو نوشت : اگر به من پيوسته بودى و دعوت خويش را دنبال كرده بودى تا روزى كار به تو رسد پسر من بودى ، اما اكنون به نزد من به درستى پيوست كه مادر بدكاره ات خراب بوده . اى پسر زن بدكاره ، شايد كه من پس از اين زنده بمانم ، من عنوان سالارى داشته‌ام و هر كجا باشم يا يادم كنند ، شاه باشم ، اما تو از تخمه اى [1] هستى كه خيرى در آن نيست . شهادت مىدهم كه پسر من نه اى ، يك روز كه زنده باشى و سالار باشى از آن بهتر كه چهل سال زنده باشى و بنده اى باشى زبون . » آنگاه بابك از جاى خويش برفت و سه كس را با آن مرد همراه كرد كه وى را از يكى از جاها بالا بردند ، سپس به بابك پيوستند ، و او همچنان در آن جنگل ببود تا توشه اش تمام شد و از كنار راهى كه يكى از سپاهها بر آن بود برون شد . محل راه



[1] كلمهء متن : جنس

5846

نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري    جلد : 1  صفحه : 5846
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست