نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5845
بدانجا فرود شدن نمىتوانست و هر كس آنجا نهان مىشد ديده نمىشد ، از بس كه درخت و آب داشت . يك جنگل بود و دره را جنگل مىناميدند . افشين به هر كجا كه مىدانست از آنجا راهى به سوى جنگل سرازير مىشود و يا بابك مىتواند از آن راه برون شود كس فرستاد و بر هر راه و هر يك از آن جاها سپاهى نهاد ، از چهار صد تا پانصد جنگاور و همراهشان كوهبانان فرستاد كه راه را به آنها بنمايند و دستورشان داد كه شبانگاه راه را حراست كنند كه هيچ كس از آنجا برون نشود . افشين براى هر يك از اين سپاهها از اردوگاه خويش آذوقه مىفرستاد . اين سپاهها پانزده سپاه بود . بدين گونه ببودند تا نامهء امير مؤمنان رسيد كه مهر طلايى بر آن بود و امان بابك در آن بود . افشين كسانى از ياران بابك را كه از وى امان خواسته بودند و يك پسر بزرگ بابك كه بزرگتر فرزندش بود از آن جمله بود ، پيش خواند و به او و اسيران گفت : « اين چيزى بود كه از امير مؤمنان اميد نداشتم و طمع نمىبردم كه براى او در اين حال كه هست ، امانى بنويسد ، كى از شما آن را مىگيرد و به نزد وى مىبرد ؟ » اما هيچ كس از آنها بدين جرئت نياورد ، يكيشان گفت : « اى امير ميان ما هيچ كس ميان ما نيست كه جرئت كند با اين به نزد وى رود . » افشين به دو گفت : « واى تو ، او از اين خرسند مىشود . » گفت : « خداى امير را قرين صلاح بدارد ، ما اين را بهتر از تو مىدانيم . » گفت : « ناچار بايد خويشتن را بذل من كنيد و اين نامه را به او برسانيد . » دو كس از آنها برخاستند و به دو گفتند : « اى امير تعهد كن كه عيالان ما را مقررى دهى . » و افشين اين را تعهد كرد .
5845
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5845