نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5834
افشين به دو پيام داد كه كار مرا تباه كردى ، اندك اندك ، خلاصى گير و ياران خويش را نيز خلاص كن . جعفر بازگشت ، سر و صداى داوطلبان كه به بذ آويخته بودند برخاست ، كمينهايى كه بابك نهاده بود ، گمان بردند كه جنگ درگير شده كه نعره بر آوردند و از زير سپاه بخاراخذاه برون جستند ، كمين ديگر از آن سوى بلندىاى كه افشين بر آن مىنشست برون جست . خرميان به جنبش آمدند ، كسان بر سر آنها ايستاده بودند و هيچكس از آنها از جاى نرفته بودند ، افشين گفت : « ستايش خداى را كه جاهاى اينان را براى ما معلوم داشت . » آنگاه جعفر و يارانش و داوطلبان بازگشتند ، جعفر پيش افشين آمد و گفت : « سرور من امير مؤمنان مرا به نبردى فرستاده كه مىدانى ، مرا نفرستاده كه اينجا بنشينم ، به هنگام حاجت مرا رها كردى فقط پانصد پياده بس بود كه وارد بذ شوم ، يا دل خانه اش ، كه كسانى را كه پيش روى من بودند ، ديده بودم . » افشين به دو گفت : « آنچه را پيش روى تست منگر بلكه به پشت سر خويش بنگر كه بر بخاراخذاه و يارانش تاختهاند . » فضل بن كاوس به جعفر خياط گفت : « اگر كار به دست تو بود نمىتوانستى به اين محل بالا بيايى و من و من بگويى . » جعفر خياط گفت : « اينك من براى مقابلهء هر كه بيايد آمادهام . » فضل گفت : « اگر مجلس امير نبود ، هميندم ترا به خودت مىشناسانيدم . » افشين بر آنها بانگ زد كه خوددارى كردند و به ابو دلف دستور داد كه داوطلبان را از ديوار بازگرداند . ابو دلف به داوطلبان گفت : « باز گرديد . » يكى از آنها بيامد كه سنگى همراه داشت و گفت : « اينك كه اين سنگ را از ديوار
5834
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5834