نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5821
كوه بذ رسيد و ميان وى و مشرف شدن بر خانه هاى بذ بيش از بالا رفتن نيم ميل نمانده بود . بر مقدمهء بغا جمعى بودند كه غلام ابن بعيث از آن جمله بود و در بذ خويشاوندى داشت ، پيشتازان بابك به آنها رسيدند و يكيشان غلام را بشناخت و به دو گفت : « فلان ؟ » گفت : « كى هستى ؟ » كسى كه از مردم خاندان وى همراه بود نام خويش را بگفت و گفت : « پيش بيا تا با تو سخن كنم . » غلام نزديك وى رفت كه به دو گفت : « بر گرد و به هر كه توجه دارى بگو باز - گردد كه ما به افشين شبيخون زديم و او سوى خندق خويش هزيمت شد ، ما براى مقابلهء شما دو سپاه آماده كردهايم ، با شتاب باز گرد ، شايد جان ببرى . » غلام بازگشت و اين را به ابن بعيث خبر داد و نام آن مرد را با وى بگفت كه ابن بعيث وى را بشناخت . ابن بعيث اين را به بغا خبر داد . بغا توقف كرد و با ياران خويش مشورت كرد . بعضيشان گفتند : « اين نادرست است ، اين خدعه است ، چنين چيزى نيست . » يكى از كوهبانها [1] گفت : « اين قلهء كوهى است كه من آن را مىشناسم هر كه بر قلهء كوه رود ، اردوى افشين را ببيند . » بغا و فضل بن كاوس و جمعى از آنها كه نيرويى داشتند بالا رفتند و از بالا به آن محل نگريستند ، اردوى افشين را نديدند و يقين كردند كه رفته است . پس مشورت كردند و چنان ديدند كه كسان در آغاز روز و از آن پيش كه شب در آيد باز گردند . بغا به داود سياه دستور بازگشت داد . داود پيش افتاد و با شتاب برفت . از بيم تنگه ها و گردنه ها از راهى كه از آنجا به هشتاد سر وارد شده بود نرفت و راهى را