نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5820
بودند داود سياه كه بر مقدمهء وى بود آنها را بگرفت و از ايشان پرسش كرد ، گفتند : « در آن شب كه بابك هزيمت شده بود فرستادهء وى بيامد و به آنها دستور داد در بذ پيش وى روند . » آن مرد و غلام مست بوده بودند و خوابشان برده بود [1] . » و خبرى جز اين نمىدانستند و اين به هنگام نماز پسين بود ، بغا به داود سياه پيغام داد : « در محلى هستيم كه آن را مىشناسيم يعنى همانجا كه بار اول در آن بودهايم ، اكنون وقت شب است و پيادگان خستهاند ، كوهى محفوظ بجوى كه گنجايش اردوى ما را داشته باشد كه امشبمان را در آن اردو زنيم » ، داود سياه به جستجو بر آمد ، بر يكى از كوهها بالا رفت و قلهء آن را بجست و از بالا نگريست . پرچمهاى افشين و اردوگاه وى را بديد كه همانند خيال [2] مىنمود ، گفت : « اينجا محل ماست تا صبحگاهان و صبحدم سوى كافر سرازير مىشويم . انشاء الله . » اما در آن شب ابر و سرما و باران و برف بسيار آمد و چون صبح شد از شدت سرما و بسيارى برف هيچكس توان نداشت كه از كوه فرود آيد و آب بر گيرد يا اسب خويش را آب دهد . از شدت تاريكى و ابر گفتى در شب بودند . و چون روز سوم شد كسان به بغا گفتند : « توشه اى كه همراه داشتيم تمام شد و باران به زحمتمان افكند ، به هر حال فرود آى كه يا بازگرديم يا سوى اين كافر رويم . » به روزهاى ابرى بابك بر افشين شبيخون برده بود و اردوى او را در هم ريخته بود و افشين از مقابل وى به اردوگاه خويش باز گشته بود . بغا طبل زد و به آهنگ بذ سرازير شد وقتى به دل دره رسيد آسمان را ديد كه صاف بود و دنيا خوش بود ، بجز سر كوهى كه بر آن بوده بود . پس بغا ياران خويش را به ترتيب پهلوى راست و چپ و مقدمه دار بياراست و به آهنگ بذ پيش رفت و ترديد نداشت كه افشين در محل اردوگاه خويش است . برفت تا پهلوى