نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5787
« كه از پس عزت و ثروت نابود شدند « چرا از غم اشك نريزم . » گويد : مأمون غذا را به پاى خويش زد و برخاست و به علويه گفت : « اى پسر زن بدكاره ، وقتى ديگر جز اين نبود كه مولاهايت را ياد كنى ؟ » گفت : « زرياب وابستهء شما بنزد مولاهاى من با يكصد غلام بر مىنشيند ، اما من به نزد شما از گرسنگى مىميرم . » گويد : مأمون به وى خشم آورد ، تا بيست روز ، سپس از او رضايت آورد . گويد : زرياب وابستهء مهدى بود كه به شام رفت ، سپس به مغرب رفت به نزد بنى اميه كه آنجا بودند . عمارة بن عقيل گويد : قصيده اى براى مأمون خواندم متضمن ستايش وى كه يكصد بيت بود ، همين كه صدر بيت را شروع مىكردم او دنبالهء آن را پيش از من مىگفت ، چنان كه من آورده بودم . گفتمش : « به خدا اى امير مؤمنان ، هرگز كسى اين را از من نشنيده . » گفت : « مگر نشنيده اى كه عمر بن ابى ربيعه قصيدهء خويش را براى عبد الله بن عباس خواند كه ضمن آن گويد : « فردا از خانهء همسايگان ما كناره مىگيرى . . . » و ابن عباس گفت : « و پس فردا همان خانه دور تر است . » « و همچنانكه قصيده را مىخواند و ابن عباس دنبالهء هر بيت را مىگفت . آنگاه گفت : « من پسر او هستم . » از ابو مروان ، كازر بن هارون آوردهاند كه مأمون شعرى گفت به اين مضمون : « ترا به جستجو فرستادم كه نگاهى نصيب تو شد « و از من غافل ماندى چندان كه به تو بد گمان شدم
5787
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5787