نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5785
آوازى خواند به اين مضمون : « از اسلام بيزار باشم اگر « آنچه سخنچينان از من بنزد تو آوردهاند « چنان باشد كه گفتهاند . « ولى آنها چون ترا « نسبت به من راغب ديدهاند « همديگر را به سخنچينى واداشتهاند « و به حيله چنگ زدهاند » مأمون گفت : « اى علويه اين شعر از آن كيست ؟ » گفت : « از آن قاضى . » گفت : « واى تو ، كدام قاضى ؟ » گفت : « قاضى دمشق . » گفت : « اى ابو اسحاق معزولش كن . » گفت : « معزولش كردم . » گفت : « هميندم احضار شود . » گويد : شيخى خضاب كرده و كوتاه قد را حاضر كردند ، مأمون به دو گفت : « كى باشى ؟ » گفت : « فلان پسر فلان از فلان قوم . » گفت : « شعر مىگويى ؟ » گفت : « مىگفتم » گفت : « علويه آن شعر را بر او بخوان » و چون شعر را بخواند گفت : « اين شعر از تو است ؟ » گفت : « آرى اى امير مؤمنان ، و زنانش طلاقى باشند و هر چه دارد در راه
5785
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5785