نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5779
همچنان پايش در ركاب بود ، سپس گفت : « باقى را به معلى بده كه به سپاه ما بدهد . » عيسى گويد : برفتم تا جلو ديدهء او ايستادم و چشم از او بر نداشتم ، هر دم مرا مىنگريست مرا بدان حال مىديد كه گفت : « اى ابو محمد براى اين نيز پنجاه هزار درهم از شش هزار هزار بنويس كه در چشم من خيره نشود . » گويد : دو روز نگذشت كه آن مال را گرفتم . » از محمد بن ايوب آوردهاند كه يكى از بنى تميم در بصره بود كه شاعرى بود ظريف و خبيث و نابكار . من ولايتدار بصره بودم ، با وى انس داشتم و صحبتش را شيرين مىدانستم ، خواستم با وى خدعه كنم و تنزلش دهم به دو گفتم : « تو شاعرى و ظريفى ، مأمون بخشنده تر از ابر پر بار و باد تند است چرا پيش او نمىروى . » گفت : « چيزى ندارم كه مرا ببرد . » گفتم : « اسب خوب با خرجى كافى به تو مىدهم ، وقتى سوى وى مىروى و ستايش او گفته باشى اگر ديدارش نصيبت شد به آرزو رسيده اى . » گفت : « به خدا اى امير ، گمان ندارم كه چندان دور رفتى ، آنچه را گفتى براى من آماده كن » گويد : اسبى خوب براى وى خواستم و گفتم : « بگير و مركوب خويش كن » گفت : « اين يكى از دو نيكويست ، آن ديگر كو ؟ » سيصد درم براى او خواستم و گفتم : « اين خرجى تو . » گفت : « اى امير ، گمان دارم در كار خرجى كوتهى آوردى . » گفتم : « اگر از اسراف چشم بپوشى نه ، اين بس است . » گفت : « كى ديده اى كه بزرگان تميم اسراف كنند ، چه رسد به كوچكترانشان » گويد : اسب و خرجى را از من گرفت ، آنگاه ارجوزه اى ساخت نه چندان دراز و براى من خواند و ياد و ستايش مرا از آن بينداخت كه مردى سركش بود .
5779
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5779