نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5778
گويد : مأمون نيز آن را بر ديدگان خويش مىنهاد و مىگريست . از عيسى يار اسحاق بن ابراهيم آوردهاند كه گويد : « با مأمون به دمشق بودم ، مال به نزد وى كم شده بود چندان كه به تنگى افتاد و در اين باب به ابو اسحاق معتصم شكايت برد ، معتصم گفت : « اى امير مؤمنان ، گويى پس از يك جمعه مال به دست تو مىرسد . » گويد : و چنان بود كه سه هزار هزار از خراج ولايتى كه معتصم از جانب مأمون داشت سوى او حمل كرده بودند . گويد : و چون آن مال وارد شد مأمون به يحيى بن اكثم گفت : « برويم به اين مال بنگريم . » گويد : « پس برفتند تا به صحرا رسيدند و به نظارهء آن ايستادند ، به وضعى نكو آماده شده بود ، شتران آن زينت شده بود ، روكشهاى مزين و جلهاى [1] رنگين بر آن پوشيده بودند و مهار از پشم رنگين داشت . كيسه ها از ابريشم چينى قرمز و سبز و زرد بود كه سر آن را نمايان كرده بودند . گويد : مأمون چيزى نكو ديد و آن را بسيار شمرد و در ديده اش بزرگ نمود . مردمان بر آمده بودند و در آن مىنگريستند و از آن شگفتى مىكردند ، مأمون به يحيى گفت : « اى ابو محمد ! اين ياران ما كه هم اكنون مىبينيشان نوميد به منزلهاشان روند و ما اين مالها را كه مالك آن هستيم بتنهايى ببريم ، در اين صورت لئيمان باشيم . » گويد : آنگاه محمد بن يزداد را پيش خواند و به دو گفت : « براى خاندان فلان هزار هزار بنويس و براى خاندان فلان همانند آن و براى خاندان فلان همانند آن » . گويد : به خدا چنين بود تا بيست و چهار هزار هزار درم را پخش كرد و