نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5736
گفت : « سپاس دارى خدا بر بندگان واجب هست ؟ » گفت : « آرى . » گفت : « به هنگام احسان و نعمت و تفضل ، سپاسدارى يكى شان بر ديگرى واجب هست ؟ » گفت : « آرى . » گفت : « در اين حال كه منم بنزد من ميآيى ! مىبينى كه مهر من در مشرق روان است و در مغرب نيز ، ما بين مشرق و مغرب فرمان من مطاع است و گفتارم مسموع ، به راست و چپ و پشت سر و پيش روى خويش مىنگرم و نعمتى مىبينم از يكى كه به من داده و منتى كه با آن به گردنم مهر نهاده و دستى درخشان و سپيد كه با آن نسبت به من تفضل و كرم آغاز كرده ، آنگاه مرا دعوت مىكنى كه اين نعمت و اين احسان را كفران كنم و مىگويى با آنكه آغاز و انجام اين ، بوده خيانت كن و در بريدن رشته گردنش و ريختن خونش بكوش . به نظر تو اگر مرا به بهشت مىخواندى رو به رو ، به ترتيبى كه مىدانم ، آيا خدا خوش داشت كه با اين كس خيانت كنم و احسان و و منت وى را كفران كنم و بيعتش را بشكنم ؟ » گويد : آن مرد خاموش ماند . آنگاه عبد الله به دو گفت : « اكنون كه از كار تو خبر يافتم به خدا از تو بر جانت بيمناكم ، از اين شهر برو كه اگر شخص اول [1] اگر از كار تو خبر يابد ، و از اين ايمن نيستم ، قاتل خويشتن و غير خويشتن باشى . » گويد : و چون آن مرد از وى نوميد شد به نزد مأمون رفت و خبر را با وى بگفت كه خوشدل شد و گفت : « اين پروردهء دست من است و مأنوس تربيت من و همانند طينت من . » و از اين باب چيزى به كس واننمود و عبد الله جز از پس مرگ مأمون آن را ندانست .