نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5724
گفت : « هر كس از شما آن را گرفته پس دهد . » گفتند : « حسين زجله گرفته . » و مأمون به دو دستور داد كه پس دهد . گفت : « اى امير مؤمنان آن را نثار كردهاند كه برگيريم . » گفت : « پس بده ، من عوض آن را به تو مىدهم . » كه آن را پس داد . پس مأمون مرواريدها را در ظرف فراهم كرد چنان كه بوده بود و آن را در كنار پوران نهاد و گفت : « اين عطيهء تو است . حاجتهاى خويش را بخواه . » اما پوران خاموش ماند . مادر بزرگش گفت : « با سرور خويش سخن كن و حاجتهاى خويش را از او بخواه كه به تو دستور داد . » پوران از او خواست كه از ابراهيم بن مهدى رضامند شود . گفت : « چنين كردم . » از او خواست كه به ام جعفر اجازه حج دهد ، كه به دو اجازه داد . ام جعفر يك پيراهن بىآستين اموى به دو پوشانيد و همانشب مأمون با وى زفاف كرد . در آن شب يك شمع عنبر روشن كردند كه چهل من [ 1 ] بود در تور [ 2 ] طلا كه مأمون اين را نپسنديد و گفت : « اين اسرافكارى است . » و چون فردا رسيد ابراهيم بن مهدى را پيش خواند كه از كنار دجله بيامد ، جامهء مغزى دار زربفتى پوشيده بود ، عمامه اى به سر داشت و به نزد مأمون در آمد . وقتى پرده را از مقابل مأمون برداشتند . خويشتن را بينداخت ، مأمون بانگ زد : « عمو جان نگران مباش . » كه در آمد و سلام خلافت به دو گفت و دستش را ببوسيد و شعر خويش را بخواند . مأمون خلعت خواست و خلعت ديگرى به دو پوشانيد و اسبى براى او خواست و شمشيرى به دو آويخت كه برون شد و كسان را سلام گفت پس او را به
[ 1 ، 2 ] كلمهء متن .
5724
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5724