نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5620
گفت : « معافت نمىدارم . بخور . » گويد : لقمه اى بكندم و چيزى بر گرفتم و چون به دهان خويش نهادم گفت : « خدايت لعنت كند ، چه حريصى ، بر من ناخوش كردى و تباه كردى و دست خويش را در آن فرو بردى . » آنگاه كاسه را با دست خويش برداشت ، ناگهان ديدم در دامن من است گفت : « برخيز خدايت لعنت كند . » گويد : برخاستم و آن چربى و روغن از جبه ها روان بود كه آن را در آوردم و به منزل خويش فرستادم و لباسشويان و زينت گران را خواستم و بسيار بكوشيدم كه چنان شود كه بوده بود ، اما نشد . عبيد الله بن ابى غسان گويد : به نزد محمد بودم به روزى بسيار سرد ، وى در مجلس خويش تنها نشسته بود . فرشى در مجلس گسترده بودند كه كمتر فرشى گرانبهاتر و نكوتر از آن ديده بودم ، در آن وقت سه روز و سه شب مىگذشت كه چيزى نخورده بودم مگر نبيذ . به خدا توان سخن كردن نداشتم و چيزى نمىفهميدم ، وى به ادرار برخاست به يكى از خدمهء خاص وى گفتم : « واى تو ! به خدا دارم مىميرم ، تدبيرى توانى كرد كه چيزى در شكم من اندازى كه اين حال مرا تسكين دهد . » گفت : « بگذار تا در كار تو تدبيرى كنم ، بنگر چه مىگويم و گفتار مرا تأييد كن . » گويد : و چون محمد بازگشت و بنشست ، خادم نظرى به من كرد و لبخند زد ، محمد او را بديد و گفت : « لبخندت از چه بود ؟ » گفت : « سرور من چيزى نبود . » گويد : محمد خشمگين شد ، خادم گفت : « چيزى در عبيد الله بن ابى غسان هست كه نمىتواند خربزه را ببويد يا بخورد و از آن سخت نالان مىشود . » گفت : « عبيد الله ، اين در تو هست ؟ » گويد : گفتم : « بله سرورم بدان مبتلا شدهام . »
5620
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5620