نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5619
« و به ديدار تو آمدم چندانكه « گفتند : صبورى ندارد . » گويد : محمد طربناك شد و گفت : « زورقش را طلا بار كنيد . » مخارق گويد : يك روز بارانى به نزد محمد بن زبيده بودم وى صبوحى مىكرد و من به نزديك وى نشسته بودم و آواز مىخواندم ، كس پيش وى نبود جبهء مزينى داشت كه به خدا هرگز بهتر از آن نديده بودم ، در آن نگريستن گرفتم . گفت : « مخارق گويى آن را خوش داشته اى ؟ » گفتم : « آرى سرور من ، به تن تو ، كه رويت با آن نيكوتر است و من در آن مىنگرم و ترا به خدا پناه مىدهم . » گفت : « غلام ! » و خادم پاسخ وى را داد . گويد : پس جبه اى جز آن خواست و بپوشيد و جبه اى را كه به تن داشت به من پوشانيد . گويد : دمى صبر كردم و باز در او نگريستم كه همان سخن را با من گفت و همان را با وى گفتم و جبهء ديگر خواست تا با سه جبه چنين كرد كه روى هم به تن من بود . گويد : و چون جبه ها را بتن من ديد پشيمان شد و رنگش بگشت و گفت : « غلام پيش طباخان رو و بگو براى ما مصليه [1] اى بپزند و در ساختن آن دقت كنند و همين وقت پيش من آر . » گويد : كمى پس از آنكه غلام برفت خوان بيامد كه پاكيزه بود و كوچك در ميان آن كاسه هايى بود با دو نان كه آن را پيش روى وى نهادند لقمه اى بكند و در سينى انداخت آنگاه گفت : « مخارق بخور . » گفتم : « سرور من مرا از خوردن معاف بدار . »