نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5616
« كه نامردى را باب كرد « و مردمان همگى « به امير مؤمنان اقتدا كردند . » گويد : اين اشعار نيز به مأمون رسيد كه در خراسان بود و گفت : « انتظار مىبرم كه سوى من بگريزد . » كوثر خادم مخلوع گويد : شبى محمد بىخواب شد ، آن وقت با طاهر به نبرد بود يكى را خواست كه با وى صحبت كند ، اما هيچيك از اطرافيانش نزديك وى نبودند . حاجب خويش را خواست و گفت : « واى تو ، چيزهايى به خاطرم گذشته ، شاعرى ظريف بيار كه بقيهء شبم را با وى طى كنم . » گويد : حاجب برون شد و سوى نزديك ترين كسانى كه به دسترس بودند رفت ، ابو نواس را يافت به دو گفت : « به نزد امير مؤمنان بيا . » گفت : « شايد ديگرى را مىخواهى ؟ » گفت : « كسى جز تو را نمىخواهم . » گويد : پس او را به نزد محمد برد كه گفت : « كيستى ؟ » گفت : خدمتگزار تو حسن بن هانى كه ديروز آزادش كرده اى . » گفت : « بيم مكن ، امثالى به خاطرم گذشته كه دوست دارم آن را در شعر به يارى ، اگر چنين كردى نظر ترا دربارهء هر چه بخواهى روان مىكنم . » گفت : « اى امير مؤمنان چيست ؟ » گفت : « اينكه گويند : خدا از آنچه گذشته در گذشت . و به خدا اسبم بد رفت . و چوبى بر بينى خويش بشكن و ناز كن كه محبوبتر شوى . » گويد : ابو نواس گفت : « نظر من چهار كنيز بلند قامت است . » محمد بگفت تا آنها را حاضر كردند و ابو نواس گفت : « دوران تعلل و طفره را تلف كردى
5616
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5616