نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5578
را بياورد و به دو دادم . گويد : ورود محمد به شهر به روز پنجشنبه بود و به روز يكشنبه سوى دجله رفت . از احمد بن سلام ضمن همين حكايت آوردهاند كه گويد : وقتى محمد وارد اطاق شد و آرام گرفت به دو گفتم : « خدا وزيران ترا سزاى خير ندهد كه آنها ترا بدينجا رسانيدند . » به من گفت : « برادر ، اينك وقت گله نيست . » آنگاه گفت : « از برادرم مأمون بگو ، زنده است ؟ » گفتم : « آرى ، پس اين پيكار از جانب كيست ، جز از جانب وى نيست . » گفت : « يحيى برادر عامر بن اسماعيل كه در اردوگاه هرثمه متصدى خبر بود به من گفت كه مأمون در گذشته . » گفتم : « دروغ گفته . » گويد : آنگاه گفتم : « اين زير جامه كه به تن تو است ، خشن است ، زير جامه و پيراهن مرا به تن كن كه نرم است . » گفت : « كسى كه وضع وى همانند من باشد اين هم از او زياد است . » گويد : پس ذكر خداى و استغفار را به دو تلقين كردم و استغفار آغاز كرد . گويد : در اين حال بوديم كه صداى سقوطى آمد كه نزديك بود زمين از آن بلرزد ، ياران طاهر وارد خانه شدند و آهنگ آن اطاق كردند ، در تنگ بود ، محمد با سپرى كه در اطاق با وى بود آنها را نگهداشت و به دو نتوانستند رسيد تا وقتى وى را از پاى بينداختند ، آنگاه بر او هجوم بردند و سرش را برگرفتند و پيش طاهر بردند و پيكرش را به بستان مونسه بردند كه اردوگاه وى بود . گويد : در آن وقت عبد السلام بن علاء سالار نگهبانان هرثمه بيامد كه طاهر به دو اجازهء ورود داد ، وى از پلى كه به نزد شماسيه بود عبور كرده بود . گفت : « برادرت سلامت
5578
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5578