نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5577
اسبان را شنيدم ، در را زدند كه گشوده شد ، جمعى از عجمان وارد خانه شدند كه شمشيرهاى برهنه به دست داشتند و چون آنها را بديد بپاخاست و گفت : « انا لله و انا اليه راجعون ، به خدا جانم در راه خدا برفت ، چاره اى نيست ؟ فريادرسى نيست ؟ يكى از ابناء نيست ؟ » گويد : بيامدند تا به در اطاقى كه ما در آن بوديم ايستادند ، اما از درون آمدن بماندند ، هر كدامشان به ديگرى مىگفت : « پيش برو . » و همديگر را پيش مىراندند . گويد : من برخاستم و گوشهء اطاق پشت حصيرهاى پيچيده جاى گرفتم ، محمد نيز برخاست ، متكايى را به دست گرفته بود و مىگفت : « واى شما من عمو زاده پيمبر خدايم ، صلى الله عليه و سلم ، من پسر هارونم ، من برادر مأمونم ، خدا را ، خدا را ، دربارهء خون من رعايت كنيد . » گويد : يكى از آنها به نام خمارويه كه غلام قريش دندانى وابستهء طاهر بود به درون آمد و با شمشير ضربتى به دو زد كه به پيش سرش خورد . محمد با متكايى كه به دست داشت به صورت وى زد و بر او افتاد كه شمشير را از كفش بگيرد . خمارويه فرياد زد : مرا كشت ، مرا كشت ، اين را به پارسى گفت . گويد : گروهى از آنها به درون آمدند يكيشان با شمشير به تهيگاه محمد زد ، روى وى افتادند و سرش را از پشت بريدند و سرش را برگرفتند و پيش طاهر بردند و پيكرش را بجاى نهادند . گويد : وقتى سحر شد بنزد پيكر محمد آمدند و آن را در جلى [1] پيچيدند و ببردند . گويد : صبحگاهان به من گفتند : « ده هزار درهم را بيار و گر نه گردنت را مىزنيم ، » گويد : كس از پى نمايندهام فرستادم كه پيش من آمد به دو دستور دادم كه آن