نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5576
گفتم : « او زنده است . » گفت : « خدا متصدى بريدشان را زشت بدارد كه مىگفت درگذشت . » گويى از نبرد وى عذر مىخواست . گويد : گفتم : « خدا وزيران ترا زشت بدارد . » گفت : « دربارهء وزيرانم بجز نيكى مگوى كه آنها گناهى ندارند ، من نخستين كس نيستم كه چيزى را جسته و بدان دست نيافته . » گويد : آنگاه گفت : « احمد ، پندارى با من چه مىكنند ؟ پندارى مرا مىكشند ؟ يا قسمهايشان را دربارهء من رعايت مىكنند ؟ » گفتم : « سرورم رعايت مىكنند . » گويد : خرقه اى را كه بر شانه هايش بود پيچيدن گرفت و آن را روى بازوى چپ و راست خود مىكشيد » . گويد : جبهء مغزى دارى را كه به تن داشتم در آوردم و گفتم : « سرورم اين را روى خودت بينداز . » گفت : « مرا از اين واگذار ، در اينجا خداى عز و جل بهتر است . » گويد : در اين حال بوديم كه در خانه را زدند كه گشوده شد ، يكى به نزد ما آمد كه مسلح بود ، در چهرهء محمد نگريست كه وى را نيك مشخص كند و چون نيك بشناخت ، بازگشت و در را بست ، معلوم شد محمد بن حميد طاهرى است . گويد : بدانستم كه محمد كشته مىشود . گويد : نماز عشايم مانده بود ، بيم كردم با وى كشته شوم و نمازم را نكرده باشم » . گويد : برخاستم كه نماز كنم ، گفت : « احمد از من دور مشو و پهلوى من نماز كن كه هراسى سخت دارم . » گويد : پس نزديك وى شدم و چون نيمشب شد ، يا نزديك شد ، صداى پاى
5576
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5576