نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5574
انداخت . » گفت : « اسب مرا بياوريد . » گويد : پس اسب وى را بياوردند كه بر نشست و بگفت تا مرا يدك كنند . گويد : طنابى به گردن من انداختند و يدكم كردند از كوچه رشديه برفت و چون به مسجد اسد بن مرزبان رسيد ، از دويدن نفسم گرفت و نتوانستم دويدن . آنكه مرا مىبرد گفت : « اين مرد ايستاده و نمىدود . » گفت : « فرود آى و سرش را جدا كن . » به دو گفتم : « فدايت شوم ، چرا مرا مىكشى ، نعمت خداى بر من است و توان دويدن ندارم به فديهء خويش ده هزار درم مىدهم . » گويد : وقتى سخن از ده هزار درم شنيد ، گفتم : « مرا به نزد خويش مىدارى تا صبح شود و فرستاده اى به من مىدهى كه به نزد نمايندهام بفرستم ، در خانهام در عسكر مهدى . اگر ده هزار را براى تو نياورد ، گردنم را بزن » گفت : « انصاف دادى . » و بگفت تا مرا سوار كنند كه پشت سر يكى از يارانش سوارم كردند و سوى خانهء يار خويش رفت ، خانهء ابو صالح دبير ، مرا وارد خانه كرد و غلامان خويش را گفت كه مرا نگهدارند و دستورشان داد و تأكيد كرد . آنگاه خبر محمد و افتادن وى را در آب از من باز پرسيد و سوى طاهر رفت كه خبر محمد را با وى بگويد ، معلوم شد وى ابراهيم بلخى است » . گويد : غلامان وى مرا در يكى از اطاقهاى خانه جاى دادند كه حصيرهايى با دو يا سه متكا در آن بود به روايتى حصيرها پيچيده بود . گويد : پس در اطاق نشستم ، چراغى نيز در آن نهادند و در را ببستند و به گفتگو نشستند . گويد : وقتى لختى از شب بگذشت صداى پاى اسبان شنيديم ، آنگاه در را زدند
5574
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5574