نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5572
بودهاند پراكنده شدهاند و بيم دارم اگر صبح شود و خبر پراكندگيشان به طاهر رسد سوى من آيد و مرا بگيرد . » آنگاه اسبى از آن خويش را خواست كه دم كوتاه و پيشانى سپيد و دست و پاى سپيد داشت و آن را زهرى مىناميد ، دو پسر خويش را پيش خواند و آنها را به بر گرفت و ببوييد و ببوسيد و گفت : « شما را به خدا مىسپارم . » چشمانش اشك آلود شد و اشكهاى خويش را با آستين پاك كردن گرفت . آنگاه برخاست و بر اسب جست ، پيش روى او به در قصر رفتيم و بر اسبان خويش نشستيم . يك شمع پيش روى او بود وقتى به طاقهاى مجاور در خراسان رسيديم پدرم به من گفت : « محمد دست خود را حايل او كن كه بيم دارم كسى او را با شمشير بزند كه اگر زد ضربت به تو رسد نه او . » گويد : عنان را به گردن اسبم افكندم و دستم را حايل محمد كردم تا به در خراسان رسيديم و دستور داديم كه آن را باز كردند . آنگاه به آبگاه رفتيم ، كشتى هرثمه را ديديم ، محمد به طرف آن رفت . اسب بد قلقى آغاز كرد و روم مىكرد كه آن را با تازيانه بزد و به طرف كشتى برد تا آن را وارد دجله كرد و در كشتى جاى گرفت ، ما اسب را گرفتيم و به شهر بازگشتيم و وارد آن شديم و بگفتيم تا در را ببستند فرياد بگوشمان رسيد ، روى گنبد بالاى در رفتيم و در آنجا ايستاديم كه صدا را بشنويم » احمد بن سلام متصدى مظالم گويد : من از جمله سردارانى بودم كه با هرثمه در كشتى نشسته بودند ، وقتى محمد به كشتى آمد به حرمت وى به پاى ايستاديم ، هرثمه زانو زد و بگفت : « سرور من به سبب نقرسى كه دارم نمىتوانم به پاى ايستم . » آنگاه وى را ببر گرفت و كنار خويش بنشانيد و دستها و پاها و ديدگان وى را بوسيدن گرفت ، مىگفت : « سرور من و مولاى من ، پسر سرور من و مولاى من . » گويد : محمد در چهره هاى ما نگريستن گرفت .
5572
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5572