نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5571
گويد : وقتى طاهر كه ما نيز با حسن بن على مأمونى و حسن كبير ، خادم رشيد با وى بوديم به در شام رسيد محمد بن حميد به ما رسيد ، پياده شد و نزديك طاهر شد و به دو خبر داد كه محمد را اسير گرفته و او را به در كوفه به منزل ابراهيم بلخى فرستاده است . گويد : طاهر رو به ما كرد و خبر را با ما بگفت و گفت : « چه مىگوييد ؟ » مأمونى به دو گفت : « مكن » [1] يعنى همانند حسين بن على رفتار مكن . گويد : پس طاهر غلامى از آن خويش را پيش خواند به نام قريش دندانى و دستور كشتن محمد را به دو داد . گويد : طاهر نيز از پى وى رفت كه آهنگ در كوفه و محل اردوگاه داشت . محمد بن عيسى جلودى گويد : وقتى محمد آماده رفتن شد و اين پس از وقت عشاء بود ، به شب شنبه ، سوى صحن قصر رفت و بر كرسىاى بنشست ، جامه هاى سفيد داشت و عباى سياه ، به نزد وى رفتم و با گرزها پيش روى وى ايستاديم گويد : كتلهء خادم بيامد و گفت : « سرور من ابو حاتم سلامت . مىگويد و مىگويد : « سرور من براى بردنت به وعده گاه آمادهام اما راى من اين است كه امشب برون نشوى كه در دجله و روى شط چيزى ديدهام كه بدگمان شدهام بيم دارم مغلوب شوم و ترا از دست من بگيرند ، يا جانت برود . به جاى خويش بمان تا بروم و آماده شوم و شب آينده بيايم و ترا ببرم كه اگر با من پيكار كنند به دفاع از تو پيكار كنم و لوازم من همراهم باشد . » گويد : اما محمد گفت : « پيش وى باز گرد و بگو مرو كه من هم اكنون پيش تو مىآيم ، به ناچار و تا فردا نمىمانم . » گويد : محمد مضطرب بود و گفت : « كسان و غلامان و كشيكبانانى كه بر در من