نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5567
دارم . » حفص بن ارميائيل گويد : وقتى محمد خواست از خانهء ( خلافت ) برود و در منزلى كه در بستان موسى بود و پلى آنجا بود قرار گيرد بگفت تا آنجا را فرش كنند و بوى خوش بپراكنند . گويد : همه شب من و يارانم عطر و بوهاى خوش آماده مىكرديم و سيب و انار و اترج فراهم مىكرديم و در اطاقها مىنهاديم . من و يارانم همه شب بيدار بوديم و چون نماز صبح بكردم يك قطعه عنبر كه صد مثقال بود به اندازهء يك خربزه به پير زنى دادم براى بخور . گفتمش : « من شب بيدار بودهام و سخت در حال چرتم ، ناچار بايد كمى خواب كنم ، وقتى ديدى امير مؤمنان از روى پل مىآيد اين عنبر را در اجاق بنه . » يك اجاق كوچك نقره اى به دو دادم كه آتشى بر آن بود و دستور دادم در آن بدمد تا همه عنبر بسوزد . گويد : آنگاه وارد كشتىاى شدم و خفتم ، ناگهان پير زن هراسان بيامد و مرا بيدار كرد و گفت : « اى حفص برخيز كه در بليه افتادهام . » گفتم : « چه شده ؟ » گفت : « يكى را ديدم كه بر پل مىآمد و پيكرش همانند پيكر امير مؤمنان بود ، جمعى پيش روى او بود و جمعى پشت سر او بود ، ترديد نكردم كه خود اوست و عنبر را بسوختم و چون بيامد معلوم شد كه عبد الله بن موسى است و اينك امير مؤمنان مىآيد . » گويد : به پير زن ناسزا گفتم و توبيخش كردم . گويد : عنبر ديگرى مانند آن يكى به دو دادم كه پيش روى محمد بسوزاند كه چنان كرد و اين از ادبارهاى نخستين بود . على بن يزيد گويد : وقتى محاصرهء محمد به درازا كشيد ، سليمان بن ابى جعفر و
5567
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 5567