نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 596
كردند و بدميدند و جرجيس را دادند و گفتند : بخور . بستد و گفت : بِسْمِ الله الَّذِى لا يَضُرُّ مَعَ اسْمِه شَيء و لا داء فِى الارْض وَلا فِى السَّماء . و بخورد و هيچ گزند نبودش . پس آن جادوان گفتند : ايّها الملك ! اين كار او از جادويى ما نيست . و اين كار او نه جادويى است . پس يكى از آن سرهنگان ملك را گفت : اين كار جرجيس جادويى نيست ، اگر جادويى بودى مرده زنده نتوانستى كردن . ملك گفت : مگر مرده زنده كرده است ؟ اين مرد گفتا : به محلَّت ما يكى گنده پير است و او را يكى گاو بود و عيش او از آن گاو بود . پس آن گاو بمرد . گنده پير از غم آن گاو بگريست . و آن گاو را همه ددان بخورده بودند ، سرش به جاى بود . جرجيس عصاى خويش مر آن گنده پير را داد و گفت : برو و اين عصا را ببر و چادرى بياور و اين عصا بر آنجا كه سر او است بنه و چادر بر پوش بر عصا و بر سر گاو . پس اين گنده پير همچنان بكرد . گاو بر پاى خاست و زنده گشت . و آن روز كه گاو وى زنده گشت چهار هزار مرد به جرجيس بگرويدند . پس ملك آن چهار هزار مرد را بياورد و همه را به عذاب بكشت و جرجيس را گفت : اگر خداى تو حقّ است بگوى تا دست من از بندگان تو كوتاه كند . جرجيس گفت : ايشان به رحمت افتادند و ايشان را بدين عالم حاجت نيست . پس ملك بر خوان همى نان خورد و چهارده تن از وزيران با وى نشسته بودند ، و هر كسى را كرسىاى چوبين زير نهاده بودند . پس جرجيس را گفتند : اگر خداى تو [ b 109 ] حقّ است بگوى تا اين كرسيهاى ما همه بدان درخت باز برد كه از او است ، و سبز گردد و بار بياورد تا ما از آن ميوه بخوريم . پس جرجيس گفت : اين آسان است بر خداى ، و دعا كرد . اندر ساعت آن كرسيها برگ بر آورد و بار ايشان بخوردند . پس گفتند : اين جادويى است . پس يكى از آن وزيران گفت : اين را به من ده تا من او را بكشم چنان كه هرگز زنده نشود . ملك جرجيس او را داد . پس آن وزير صورتى از روى بفرمود تا بكردند بر گونهء اسبى ، و ميان او تهى بود ، بفرمود تا ميان آن صورت پر نفط بكردند . جرجيس را به ميان آن صورت اندر كردند با نفط و گوگرد ، و آتش اندر بستند سه شبانروز ، تا هر چه بود همه بگداخت ، و جرجيس همه خاك گشت .
596
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 596