نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 233
نماند و خويشتن را بر ايشان پيدا كرد و چنين گفت : * ( هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَأَخِيه إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ 12 : 89 ) * . شما مىدانيد و ياد داريد كه چه كرديد با يوسف ؟ و آن وقت شما ندانستيد كه خداى تعالى مر يوسف را نگاه دارد و بدين جايگاه رساند و او را ملك و بزرگى دهد . * ( قالُوا أَ إِنَّكَ لأَنْتَ يُوسُفُ 12 : 90 ) * . به روى استفهام گفتند : تو يوسفى ؟ گفتا : * ( أَنَا يُوسُفُ وَهذا أَخِي 12 : 90 ) * . من يوسفم و اين برادر من است . * ( قَدْ من الله عَلَيْنا 12 : 90 ) * . خداى تعالى بر من منّت كرد . * ( إِنَّه من يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ الله لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ 12 : 90 ) * . هر كه او از خداى بترسيد و صبر كند مزد او را ضايع نكند . ايشان از يوسف بترسيدند و عذر خواستند و گفتند : * ( لَقَدْ آثَرَكَ الله عَلَيْنا وَإِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ 12 : 91 ) * . بدرستى كه خداى ترا بر ما برگزيد و ما به جاى تو بد كردار بوديم . يوسف دانست كه ايشان از وى همى ترسند ، ايشان را ايمن كرد و گفت : * ( لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ الله لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ 12 : 92 ) * . گفت مترسيد كه من كردارهاى شما را بر شما عرضه نكنم ، خداى شما را بيامرزاد . پس از ايشان خبر پدر بپرسيد . گفتند : چون ما به نزديك پدر باز شديم و ابن يامين را نبرديم ، پدر را از غم شما چشمها بشد . يوسف گفت : اين پيراهن مرا سوى پدر بريد . * ( اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوه عَلى وَجْه أَبِي يَأْتِ بَصِيراً 12 : 93 ) * . اين پيراهن را به روى [ پدرم ] افگنيد تا بوى من بيابد و چشمش [ b 44 ] باز آيد . * ( وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ 12 : 93 ) * . و همه كسان ما را اينجا آريد . * ( وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قال أَبُوهُمْ إِنِّي لأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ 12 : 94 ) * . چون كاروان از مصر بيرون آمد ، خداى عزّ و جلّ باد را فرمان داد تا بوى پيراهن يوسف به مشام يعقوب برسانيد ، گفتا : من بوى يوسف همى يابم ، نگر تا نگوييد كه عقل تو برفته است . پس برادران يوسف با بار به زمين كنعان رسيدند . هر روز بوى زيادت همى شد و يعقوب مىگفت : بوى افزون همى شود . پسران و مردم گفتند : * ( تَاللَّه إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ 12 : 95 ) * . گفتند : تو اندر مدّت چهل سال همى نشينى و از ياد يوسف نياسايى ، چهل سال بر آمد تا يوسف بمرد . چون برادران يوسف نزديك برسيدند ، يهودا آن پيراهن بستد و از پيش بيامد ، گفت : آن روز پيراهن خون آلود من بردم پيش پدر و گفتم يوسف را گرگ بخورد ، اكنون اين بشارت هم [ من ] برم . * ( فَلَمَّا ) *
233
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 233