نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 144
چه كردى ؟ گفت : من چيزى نكردم ، خداى من كرد . گفت : خداى تو كيست ؟ او را بخوان تا دست مرا درست گرداند كه مرا با تو كار نيست . ساره خداى را بخواند . دست ملك گشاده شد . ملك دگر باره آهنگ ساره كرد ، باز دستش خشك شد و نيز نتوانست جنبانيد . باز ساره را خواهش كرد . ساره دعا كرد ، خداى تعالى دست ملك را بگشاد . تا سه بار همچنين كرد ، ملك گفت : مرا بيش با اين زن كار نيست . و ساره را كنيزكى بخشيد نام او هاجر ، و قبطى بود از قبط مصر ، و ساره را با هاجر بر دست حاجبى امين سوى ابراهيم فرستاد و او را گفت : برادر اين زن را بگوى كه برخيز و از پادشاهى من بيرون شو و اين زن را از اينجا ببر . ساره باز سوى ابراهيم آمد ، و هاجر ابراهيم را به نماز يافت . پس ابراهيم عليه السلام چون نماز را سلام بداد ، ساره گفت : خداى عز و جل كيد اين ملك از من بازداشت و دست غصب او از دامن عصمت ما نگاه داشت . و اين قصه وى را بگفت كه چگونه بود . ابراهيم عليه السلام او را شكر كرد ، و ديگر روز برخاست با ساره و با هاجر و از مصر بيرون آمد و به شام رفت به زمين فلسطين . و جايى است نام او سبع به ميان باديهء شام اندر ، آنجا هيچ مردم نبودند جز ايشان ، و ساره و هاجر را آنجا بنشاند . و بدان مقام آب نبود ، ابراهيم چاهى بكند و آب بر آمد و بر روى زمين برفت . و با ابراهيم لختى طعام بود ، آن طعامها سپرى شد ، و آنجا تا شهر و آبادانى لختى راه بود . ابراهيم جوالى بر گرفت و ساره را گفت : شما ايدر باشيد تا من شما را طعام طلب كنم ، و با او سيم نبود . پس چون يك فرسنگ بشد ، متحير گشت و ندانست كه چه كند . آن جوال را پر از ريگ كرد و باز سوى ساره آمد و دل او را به ديدار آن جوال خوش كرد ، و دل در خداى بست تا مگر خداى تعالى او را فرياد رسد . پس آن جوال بياورد و در پيش ساره بيفگند و با وى سخن نگفت و بخفت . ساره هاجر را گفت : برخيز و بنگر تا ابراهيم چه آورده است . هاجر بنگريد ، جوال را پر از گندم ديد ، گفت : پر از گندم است . پس ساره از آن گندم لختى دست آس كردند و بپختند ، و ابراهيم عليه السلام بيدار شد . ساره او را گفت : برخيز تا چيزى بخوريم . گفتا چه
144
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 144