responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري    جلد : 1  صفحه : 194


قصّهء يعقوب و عيص چون اسحق صلوات الله عليه بمرد ، يعقوب از عيص بترسيد كه او را بكشد ، به شب بيرون آمدى و روز پنهان شدى . چون سال بر اين آمد ، پس نتوانست بودن آنجا كه عيص بود . مادر او را گفت كه برادر من ليان ، آنكه به شام است ، خواسته دارد بسيار و مهتر است ، و پدر ترا گفته است كه دختر او را به زنى كن . برخيز و سوى او شو و دختر او را بخواه . اگر دهد و اگر ندهد آنجا باش تا بر جان خويش ايمن باشى .
يعقوب برخاست و به شب از آنجا بيرون آمد و از كنعان برفت پنهان از برادر و از بيم وى ، و يعقوب را از آن سبب اسرائيل خوانند ، لانّه اسرى الى الله . ازيرا كه او به شب هجرت كرد از خوف عيص . و به زمينى شد كه بر خويشتن ايمن بود . و [ به ] شب رفتن را به تازى اسرى خوانند و به روز سير خوانند . پس چون يعقوب سوى خال خويش شد ، و ليان را دو دختر بود : نام يكى ليا و ديگرى راحيل بود و نيكوروىتر بود . يعقوب راحيل را از خال خويش بخواست به زنى ، و گفت : مرا پدر وصيّت كرده است كه دختر خال را به زنى كن . خال او را گفت : مىبينى كه مرا چند خواسته هست و ترا ايدر خواسته نيست ، من دختر خويش را به تو چگونه [ دهم ] ؟ ! يعقوب گفت : اى خال ! مرا خواسته نيست و ليكن ترا مزدورى كنم ، شبانى به مزد ، تا مزد من بر تو گرد آيد و آن مزد من كابين دختر تو باشد . گفتا : كدام دختر خواهى ؟ يعقوب گفت : راحيل را . [ b 36 ] .

194

نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري    جلد : 1  صفحه : 194
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست