نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 151
قصهء ابراهيم و آمدن اسماعيل عليهما السلام پس چون ابراهيم عليه السلام بدان ديه شد كه نام او قط بود به زمين فلسطين اندر به باديهء شام ، و آنجا بنشست با ساره و هاجر كنيزك ، و خواسته اش بسيار شد گوسپند و چهارپايان و دهقان ، [ و ] كشت و آب و زمين . پس ابراهيم و ساره را آرزوى پسرى آمد و سال بسيار بر اين بر آمد . و ابراهيم عليه السلام با خداى عز و جل نذر كرد كه اگر مرا پسرى باشد ، او را خداى را قربان كنم . پس ساره ابراهيم را گفت : از من ترا همى فرزند نيايد ، اگر خواهى هاجر را به تو بخشم مگر ترا از او يكى فرزند آيد . ابراهيم گفت : خواهم . هاجر را به ابراهيم بخشيد ، و ابراهيم با هاجر ببود . و هاجر نيكو روى بود و جوان بود . اسماعيل عليه السلام از وى بيامد ، و اسماعيل به تازى است و به عبرانى اشموئيل است . پس چون يك سال بر آمد ، ساره را از او رشك آمد و نيز صبر نتوانست كردن . سوگند خورد كه من يك اندام هاجر ببرم ، و همى خواست كه دست برد يا پاى يا گوش يا بينى ، پس از خداى عز و جل بترسيد و انديشه كرد و گفت : اين گناه من كردم كه هاجر را به دو بخشيدم . اكنون بزه بود كه من از وى عضوى ببرم ، و چاره نبود كه سوگند خورده بود . پس تدبير كرد و گفت : پارهاى از فرج او ببرم تا او را آرزوى مردان كمتر بود . پس لختى از فرجش ببريد تا شهوت از او كمتر شد . و هر زنى كه از وى نبريده باشند ، او را آرزوى جماع بيشتر باشد ، و آن را كه بريده باشند كمتر
151
نام کتاب : تاريخ الطبرى ( تاريخنامه طبرى ) ( فارسي ) نویسنده : محمد بن جرير الطبري جلد : 1 صفحه : 151