responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 955


37829 - سعيد بن مسيب مىگويد : عمر بن خطاب در منى روى منبر صدا زد : اى اهل قرن آيا شما شخصى را به اسم اويس مىشناسيد ؟ پيرمردى حواب داد : تنها يك نفر را به اسم اويس مىشناسيم كه ديوانه است و در خرابه‌ها و بيابانها مىگردد . و با هيچ كس معاشرت ندارد .
عمر گفت : بله خودش است . به قرن كه برگشتيد سلام مرا به او برسانيد و بگوئيد : رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم بشارت او را به من داده و از من خواسته سلامش را به او برسانم . آنها به قرن كه برگشتند ، دنبال اويس رفته در شنزارى يافتند . سلام عمر و سلام رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم را به او رساندند . گفت : پس خليفه مرا با اسم شناخت . سپس گفت : السلام على رسول الله اللهم صل عليه وعلى آله ، سپس سر به بيابان گذاشت و ديگر كسى از او اثرى نديد تا در ايام على ( عليه السلام ) برگشت و در صفين در ركاب آن حضرت به شهادت رسيد .
37830 - صعصعة بن معاويه مىگويد : كاروانى از اهل كوفه آمد ، عمر بن خطاب از آنها سراغ اويس بن عامر قرنى را گرفت . گفتند : اويس ملازم مسجد است و از آن جدا نمىشود . اويس پسر عموئى داشت كه با سلطان معاشرت داشت و اويس را اذيت مىكرد . اتفاقا اين شخص هم جزو كاروانى بود كه به مدينه رفته بود و عمر از آنها مىپرسيد . اين شخص جواب داد : اويس پسر عموى من است و آدم پست و افتاده‌اى است ، به آنجا نرسيده كه تو در پى او بگردى . عمر گفت : واى بر تو ، رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم فرمود : در ميان تابعين شخصى خواهد بود بنام اويس بن عامر قرنى ، هر كس او را ديد از او بخواهد برايش استغفار كند . اگر تو هم او را ديدى سلام مرا به او برسان و بگو به ديدن من بيايد . اويس به ديدن عمر رفت ، عمر از او پرسيد : تو اويس هستى ؟ تو همان كسى هستى كه بيمارى برص داشتى و از خدا خواستى آنرا شفا دهد ، فقط قدرى از آنرا به تو برگرداند تا هميشه به ياد خدا باشى ؟ اويس گفت : تو اينها را از كجا مىدانى ؟ بخدا قسم هيچكس را از اين مسأله خبر نكرده‌ام . عمر جواب داد : رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم اين مطالب را به من فرمود . اويس براى من استغفار كن ، اويس گفت : خدا ترا بيامرزد . عمر هم گفت : خدا ترا هم بيامرزد . مردم هم به اويس گفتند : براى ما هم استغفار كن . اويس برگشت و ديگر ديده نشد .
37831 - نهشل بن سعيد از صحاك بن مزاحم از ابن عباس روايت مىكند : عمر در طول ده سال مدام سراغ اويس قرنى مىگشت ، تا آنكه روزى رو به مردم گفت : هر كس از قبيله مراد است ، برخيزد . عده‌اى برخاستند . از آنها پرسيد : اويس را مىشناسيد ؟ يكى گفت : اويس نامى را

955

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 955
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست