مصيبت و گرفتارى بزرگى اتفاق بيفتد ، حال خودتان ببيند و فكر كنيد . عباس هم پس از حمد و ثناى الهى گفت : همانطور كه گفتيد خداوند محمد ( ص ) را براى مؤمنين فرستاد و او را ولى و حاكم آنها قرار داد و تا بود نعمت و رحمت براى ايشان بود تا آنكه از دار دنيا مفارقت نمود ، بله آن حضرت بعضى از امور نمايند نه از هوى و هوس پيروى كنند ، اگر تو اين خلافت را از رسول خدا گرفتهاى كه هيچ . اما اگر از مؤمنين و مسلمانان گرفتهاى ، ما هم جزو مؤمنين هستيم ، كه هيچ دخالتى در اين امر ( خلافت ) و انتخاب تو نداشتهايم و اگر اين مقام براى تو از جانب مؤمنين ثابت شده ، تا زمانى كه ما مخالف باشيم ، حقى براى تو نخواهد بود . چقدر اين حرف تو از واقعيت دور است كه مىگوئى مؤمنين مرا انتخاب كرده و به من راضى شدهاند و چقدر اين نامى كه براى خود انتخاب كردهاى ( خليفه رسول خدا ) دور از شأن و منزلت تو است ، مىگوئى مردم مرا انتخاب كردهاند ، آنوقت خود را خليفه و منتخب رسول خدا مىدانى . و اما اينكه مىخواهى مرا در امر خلافت شريك كنى ، اگر اين سهمى را كه به من مىدهيد از آن مؤمنين است ، پس شما حق بذل و بخشش آنرا نداريد ، و اگر مال حق خودمان است ، ما تمام حق خود را مىخواهيم نه قسمتى از آنرا . زيرا رسول خدا از درختى است كه ما شاخههاى آن هستيم و شما همسايههاى آن درخت . اين حرفها را كه از عباس شنيدند ، بلند شده و رفتند . همچنين از كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرپيچى كردند ، ابو سفيان است كه خطاب به بنى هاشم گفت : چگونه راضى مىشويد كسانى غير از شما متصدى امر خلافت شوند . سپس به علي بن ابي طالب ( عليهما السلام ) گفت دستت را بده تا با تو بيعت كنم و من متعهد مىشوم كه تمام قبائل قصى را براى حمايت از تو بياورم ، سپس اين شعر را سرود : بنى هاشم اجازه ندهيد مردم در شما طمع كنند مخصوصا قبيله تيم بن مرة وعدى ( قبيله ابوبكر و عمر ) امر خلافت فقط از آن شما است و هيچكس جز على ( ع ) لياقت آنرا ندارد اى ابا حسن محكم و استوار كمر همت ببند كه تو براى اين امر سزاوارترى تو مردى هستى كه قبائل قصى در حمايت تو مىباشند و با چنين حمايتى تو هميشه عزيز خواهى بود