إسم الكتاب : الفاروق ( فارسي ) ( عدد الصفحات : 1422)
به حرف آنها توجهى نكرده و به سقيفه بنى ساعده رفتيم . شخصى در آنجا در بستر بيمارى دراز كشيده بود ، پرسيدم : كيست ؟ گفتند : سعد بن عباده . پرسيدم ناراحتىاش چيست ؟ گفتند : سرما خورده است . قدرى كه نشستيم ، يكى از خطباى آنان پس از شهادتين حمد و ثناى الهى گفت : ما انصار الله و پرچم اسلاميم ، وشما مهاجرين گروهى از ما هستيد ، اما عدهاى از شما مىخواهند ما را بكوبند و ريشهكن كنند . من از قبل مطالبى آراده كرده بودم كه پس از تمام شدن حرفهاى طرف خواستم صحبت كنم و زمينه را براى ابوبكر آماده سازم ، اما ابوبكر اجازه نداد وخودش صحبت كرد ، حرفهاى او بسيار جالبتر از حرفهائى بود كه من تهيه ديده بود . از جمله حرفهاى ابوبكر اين بود : آنچه را كه در تعريف خود گفتيد حق بود . اما حق ولايت وخلافت مخصوص قريش است كه بهترين عرب از حيث نسب و منزلتاند . من اين دو نفر را معرفى مىكنم ، با هر يك مىخواهيد بيعت كنيد ، سپس دست من و ابو عبيده جراح را گرفت . از آنچه كه ابوبكر گفت ، بدم نيامد . اما اگر گردن مرا بزنند برايم راحتتر است تا آنكه امير قومى شوم كه ابوبكر جزء آنان است . مگر آنكه گرفتار فريب و وساوس شيطانى گردم . يكى از انصار برخاست و گفت : ما خودمان كهنه اين حرفهائيم ، يك امير از شما ، يك امير از ما . بالاخره سر و صدا بلند شد و هر كس چيزى مىگفت ، من از ترس آنكه اختلافى پيش نيايد ، دست ابوبكر را باز كرده و با او بيعت كردم ، آنگاه مهاجرين و سپس انصار بيعت نمودند . بخارى هم مانند عمر ادعا مىكند : انصار هم جنازه مبارك پيامبر صلى الله عليه وآله را رها كردند ! ! - بخارى ج 3 ص 102 حوادث و اتفاقات سقيفه : يحيى بن سليمان . . . از ابن عباس روايت مىكند : عمر تعريف كرد : هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كردند . منهم به ابوبكر گفتم : ما هم به سراغ آنان برويم و رفتيم . - بخارى ج 4 ص 193