responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 785


در يكى از بازارهاى شام اسقفى گردن مرا گرفت ، خواستم با او درگير شوم ، مردم گفتند : حريف او نمىشوى ، بيخود تلاش نكن . به زور مرا داخل كنيسه‌اى ( كليسا ) كرد كه خاك زيادى در آنجا بود . سپس ظرف و بيلى آورد و گفت : تمام اين خاكها را از اينجا ببر . فكر مىكردم چه بايد بكنم . هنگام ظهر بود كه برگشت ، لباس نازكى به تن داشت كه تمام بدنش معلوم بود ، گفت : هنوز هيچ كارى نكرده‌اى ، و با دو دست بر سرم كوبيد . به خود گفتم : عمر ، چقدر بدبخت شده‌اى ؟ كارت به كجا كشيده ، يك مرتبه پريدم و بيل را برداشتم ، چنان بر سرش زدم كه مغزش از هم پاشيد . زير همان خاكها دفنش كرده و فرار كردم . نمىدانستم به كجا روم . همان شب تا فردا را همينطور مىگشتم ، تا به ديرى ( عبادتگاه مسيحيان ) رسيدم . در سايه ديوارش نشستم ، مردى بيرون آمد و پرسيد : بنده خدا چرا اينجا نشسته‌اى ؟ گفتم : دوستانم را گم كرده‌ام . گفت : راه را اشتباه آمده‌اى ، اما از چشمانت معلوم است كه ترسيده‌اى . سپس براى غذا و استراحت مرا به داخل برد ، وآب و غذائى برايم آورد . مرتب به قد و بالاى من نگاه مىكرد ، گفت : تمامى اهل كتاب مىدانند از من عالم‌تر به كتاب كسى وجود ندارد . من در تو چيزى مىبينم و آن اينكه روزى تو بر ما پيروز خواهى شد و ما را از اينجا بيرون مىنمائى . گفتم : اين طور كه تو خيال مىكنى ، نيست . مگر من كه هستم . پرسيد : اسمت چيست ؟ گفتم : عمر بن خطاب . گفت : بخدا قسم تو همان صاحب ( حاكم ) ما خواهى بود . تو يك كاغذى براى من بنويس : كه اين دير وآنچه در آن است مال من باشد ، گفتم : چه مىگوئى ؟ تو مرا اكرام كردى ، چرا ديگر اذيت مىكنى ؟ گفت : يك كاغذ پاره است . اگر تو پادشاه ما شدى كه چه بهتر ، به آنچه كه در اين كاغذ نوشته شده ، عمل مىكنى ، و اگر هم به جائى نرسيدى ، اين نوشته براى تو ضررى ندارد ، من هم برايش نوشتم . سپس برايم پول و لباس و يك خر ماده آورد و پالانى روى آن گذاشت . گفت : اين خر را سوار مىشوى ، به هر كجا برسى ، هم ترا مهمان مىكنند و هم آنرا آب و علف مىدهند ، پس از آنكه به دوستانت رسيدى ، خر را برگردان و به پشت او بزن ، خودش برمىگردد ، و در راه همانگونه آب و علفش مىدهند ، تا به اينجا برسد ، سوار آن شدم ، تا به دوستام رسيدم . در راه بازگشت به حجاز بودند . خر را برگردانم ، و با آنها برگشتم . پس از آنكه به خلافت رسيدم ، به شام رفتم ، همان راهب با همان نامه آمد ، تا او را ديدم ، شناختم . گفتم : از دست اين يكى خلاصى ندارم . سپس قضيه را براى حاضرين تعريف كردم و به راهب گفتم : آيا مىتوانى كارى براى مسلمين

785

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 785
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست