responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 629

إسم الكتاب : الفاروق ( فارسي ) ( عدد الصفحات : 1422)


اجازه نمىدهم كسى در رفتن مسامعه كند ، سپس خودش هم بدنبال سپاه اسامه رفت و اعتراض كسانى را كه به فرماندهى اسامه اعتراض داشتند رد كرد و سخت با آنها برخورد نمود . . .
30267 - ابن عمر مىگويد : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم اسامة بن زيد را فرمانده سپاه نمود ، مردم زبان به اعتراض گشودند ، حضرت خطبه خواند و فرمود : همچنانكه الآن به فرماندهى اسامه اعتراض مىكنيد ، به فرماندهى پدرش هم اعتراض داشتيد ، در حالى كه اگر الآن هم بود ، لايق فرماندهى بود ، پسرش هم اكنون از محبوبترين مردم نزد من است ، به شما وصيت مىكنم ، در مورد او به نيكى رفتار كنيد . او از بهترينهاى شماست . سالم مىگويد : هرگاه ابن عمر اين حديث را مىخواند مىگفت : بجز فاطمه ( يعنى پيامبر صلى الله عليه وآله مىفرمود : او از بهترينهاى شماست بجز فاطمه كه فاطمه از او بهتر است ) سيف بن عمر . . . . . . حسن بن ابى الحسن روايت مىكند : رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم سپاهى را از مدينه و اطراف آن تشكيل داد كه افرادى مانند عمر بن خطاب در ميان آن بودند ، و فرماندى سپاه را به اسامة بن زيد واگذار نمود ، هنوز سپاه از خندق نگذشته بود كه پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم از دنيا رفت ، اسامه سپاه را متوقف كرد و به عمر گفت : نزد ابوبكر برو و اجازه بگير تا سپاه به مدينه برگردد . بزرگان اصحاب در ميان سپاه منند ، و ما نگران آنيم كه براى ابوبكر بعنوان خليفه خطرى از سوى مشركين پيش بيايد . انصار به عمر گفتند : اگر ابوبكر قبول نكرد ، سپاه به مدينه برگردد ، بگو فرمانده ديگرى را كه از نظر سنى بزرگتر از اسامه باشد ، براى ما تعيين كند . عمر به امر اسامه نزد ابوبكر رفت و پيغام رسانيد ، ابوبكر گفت : اگر سگها و گرگها مرا بدرند ، هرگز حاضر نخواهم شد حكم رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم را رد نمايم . عمر گفت : انصار مىگويند : پس شخصى غير از اسامه را كه سن او بيشتر باشد ، فرمانده ما كن . ابوبكر از جا پريد و ريش عمر را گرفت و گفت : مادرت به عزايت ، خدا ترا بكشد ، پسر خطاب مىخواهى كسى را كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم نصب كرد ، عزل نمايم . عمر برگشت : پرسيدند ، چه شد ؟ عمر گفت : مادرتان به عزايتان ، بخاطر شما چه چيزها كه از ابوبكر نديدم و نشنيدم . آنگاه ابوبكر شخصا به سراغ سپاه آمد و آنها را حركت داد و مشايعت نمود . اسامه سواره بود و ابوبكر پياده . اسامه گفت : يا تو هم سوار شو و يا من پياده مىشوم . ابوبكر گفت : نه تو پياده شو و نه من سوار . مىخواهم ساعتى در راه جهاد قدم بردارم ، هر قدمى را كه مجاهد فى سبيل الله برمىدارد برايش هفتصد حسنه و هفتصد درجه نوشته شده و

629

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 629
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست