responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 600


شناختيم . فرمود : تا قيامت منافقين باقى خواهند ماند . مىدانيد چه قصدى داشتند ؟ عرض كرديم : نه . فرمود : مىخواستند پيامبر خدا را از كوه پائين بيندازند . عرض كرديم : يا رسول الله بدنبال مردم بفرست تا آنها را تحويل دهند ، فرمود : نه ، خوشم نمىآيد . بگويند محمد ( صلى الله عليه وآله ) افراد خود را مىكشد ، تا آنكه خدا پيامبرش را پيروز كرد ، سپس آنها را بكشد . و دست به دعا بلند كرد و عرض كرد : خدايا با ، دبيله ، بسويشان تير بينداز . پرسيديم : دبيله چيست ؟ فرمود : شهابى است از آتش كه بر قلبشان مىنشيند و آنها را مىكشد .
مسلم . . . . . از قيس بن عباده روايت مىكند : به عمار گفتم : شما درباره على ( عليه السلام ) چه مىكنيد ؟ آيا اين رفتار و اعمال شما عهدى است كه رسول الله ( صلى الله عليه وآله ) از شما گرفته است ؟ جواب داد : نه ، عهد خاصى رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) از ما نگرفته ، عهد ما همان عهد همه مردم است . ولى حذيفه براى من تعريف كرد كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم فرمود : آن دوازده نفر منافقى كه آن شب قصد قتل مرا در عقبه داشتند ، هشت نفر از آنها هرگز وارد بهشت نخواهند شد ، تا آنكه شتر وارد سوراخ سوزن شود . در روايت ديگر از قتاده نقل شده كه حضرت فرمود : در ميان امت من دوازده منافق است كه هرگز وارد بهشت نخواهند شد تا آنكه شتر داخل سوراخ سوزن شود . هشت تن از آنها گرفتار ، دبيله ، خواهند شد كه آتشى است از ميان كتفهايشان وارد و از سينه‌شان خارج مىگردد .
بيهقى مىگويد : از حذيفه روايت شده : آن منافقين آن شب چهارده يا پانزده نفر بودند كه خدا را شاهد مىگيرم كه دوازوده تن از آنان مجسمه جنگ و ستيزه با خدا و رسولش در دنيا و آخرت هستند ، سه تن ديگر آنها عذرى آوردند كه ما صداى حق را نشنيديم و نمىدانستيم آن منافقين چه قصدى داشتند . . .
اين روايت ( روايت فوق ) را احمد در مسند خود . . . . از ابى الطفيل روايت مىكند : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم از غزوه تبوك برمىگشت ، شخصى از طرف حضرت با صداى بلند اعلام كرد كه حضرت مىخواهد از عقبه ( تنگه ميان كوه ) عبور كند ، هيچكس حق ندارد از آنجا برود . عمار و حذيفه فقط همراه حضرت از پشت و جلو بودند ، كه ناگهان گروهى كه نقاب داشتند سوار بر اسب راه را بر آنها بستند ، عمار را كه زمام اسب حضرت را بدست داشتند دور كردند ، عمار با آنها درگير شد و حضرت هم از تنگه پائين آمد ، هنگامى كه عمار برگشت حضرت از او پرسيد : آنها را شناختى ؟ جواد داد : نه نقاب داشتند ، فقط اسبهايشان را

600

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 600
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست