responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 432


ابن اسحاق مىگويد : اسلام آوردن عمر بعد از هجرت اصحاب رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم به حبشه بود . عبد الرحمان به حارث بن عبد الله بن عياش بن ابى ربيعه . . . . . . از مادر عبدالله دختر ابو حثمه روايت مىكند : آماده مهاجرت به حبشه بوديم ، شوهرم عامر براى كارى بيرون رفت كه عمر بن خطاب آمد در حالى كه هنوز مشرك و كافر بود و ما بلا و اذيت زيادى از او بخاطر مسلمان شدنمان ديده بوديم . به من گفت : ام عبدالله ، بمان و مهاجرت نكن . گفتم نه بخدا قسم به جائى مىرويم تا شايد خداوند ما را از شر شما خلاص كند . گفت خدا بهمراهتان . تا آن موقع چنان برخورد ملايم و با محبتى از او نديده بودم ، هنگامى كه شوهرم عامر بن ربيعه آمد ، قضيه را برايش گفتم كه چقدر عمر دلش برايمان سوخت ، گفت گويا دلت مىخواهد ، عمر مسلمان شود . گفتم : بله . گفت نه او مسلمان نمىشود مگر آنكه شتر خطاب مسلمان شود . منظور او اين بود كه بگويد همان قدر كه بعيد است شتر خطاب مسلمان شود ، همان مقدار هم بعيد است عمر پسر خطاب مسلمان شود . بخاطر خشونت و بدرفتارى و بيرحمى كه در مورد اسلام و مسلمين داشت . ( مؤلف مىگويد : ) اين روايت نظر كسانى را كه مىگويند عمر چهلمين مسلمان بوده ، رد مىكند ، زيرا هنگام مهاجرت به حبشه مسلمان بيش از هشتاد نفر بودند ، و هنوز عمر مسلمان نشده بود . بله ، ممكن است پس از مهاجرت به حبشه عده‌اى كه باقى مانده بودند كمتر از چهل نفر بودند ، و با مسلمان شدن عمر ، چهل نفر شدند ، اتفاقا همين نظر را روايت ابن اسحاق كه در باب اسلام آوردن عمر ، نقل شده تأئيد مىكند . قضيه از اين قرار بود كه خواهر عمر ، فاطمه و شوهرش سعيد بن زيد پنهانى و دور از چشم عمر مسلمان شدند . خباب بن ارت هم كه مخفيانه مسلمان شده به خانه آنها براى خواندن قرآن رفت و آمد مىكرد . روزى عمر با شمشير كشيده براى كشتن رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم حركت كرد ، نعيم بن عبد الله نحام او را ديد ، پرسيد : كجا مىروى : گفت براى كشتن محمد . ( اين قضيه مال زمانى است كه مسلمانان به حبشه مهاجرت كرده و تنها تنى چند از مسلمانان مانند حمزه و ابوبكر و على بن ابى طالب ( عليه السلام ) نزد پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم باقى مانده بودند . نعيم بن عبد الله به او گفت : خيال مىكنى ، پسران عبد مناف مىگذارند آسوده بمانى در حاليكه محمد را كشته‌اى ؟ ! مىخواهى كارى كنى ، برو جلو خانواده‌ات را بگير ، پرسيد : كداميك ؟ گفت خواهرت فاطمه و شوهر خواهرت سعيد بن زيد كه هر دو مسلمان شده‌اند . عمر به خانه خواهرش رفت . صداى قرآن شنيد . خباب بن ارت خود را پنهان كرد . خواهرش هم از ترس قرآن را زير خود گذاشت و روى آن نشست . عمر گفت

432

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 432
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست