دور از شأن و منزلت تو است ، مىگوئى مردم مرا انتخاب كردهاند ، آنوقت خود را خليفه و منتخب رسول خدا مىدانى . و اما اينكه مىخواهى مرا در امر خلافت شريك كنى ، اگر اين سهمى را كه به من مىدهيد از آن مؤمنين است ، پس شما حق بذل و بخشش آنرا نداريد ، و اگر ما حق خودمان است ، ما تمام حق خود را مىخواهيم نه قسمتى از آنرا . زيرا رسول خدا از درختى است كه ما شاخههاى آن هستيم و شما همسايههاى آن درخت . اين حرفها را كه از عباس شنيدند ، بلند شده و رفتند . همچنين از كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرپيچى كردند ، ابو سفيان است كه خطاب به بنى هاشم گفت : چگونه راضى مىشويد كسانى غير از شما متصدى امر خلافت شوند . سپس به علي بن ابي طالب ( عليهما السلام ) گفت دستت را بده تا با تو بيعت كنم و من متعهد مىشوم كه تمام قبائل قصى را براى حمايت از تو بياورم ، سپس اين شعر را سرود : بنى هاشم اجازه ندهيد مردم در شما طمع كنند مخصوصا قبيله تيم بن مرة و عدى ( قبيله ابوبكر و عمر ) امر خلافت فقط از آن شما است و هيچكس جز على ( ع ) لياقت آنرا ندارد اى ابا حسن محكم و استوار كمر همت ببند كه تو براى اين امر سزاوارترى تو مردى هستى كه قبائل قصى در حمايت تو مىباشند و با چنين حمايتى تو هميشه عزيز خواهى بود سپس نزد على عليه السلام آمد ، گفت : بيا تا بيعت كنم ، بخدا قسم هيچكس از تو سزاوارتر براى اين مقام نيست ، عدهاى از مردم هم دور حضرت جمع شده تا بيعت كنند ، حضرت به آنها فرمود ، چنانچه واقعا تصميم به بيعت داريد فردا بعنوان بيعت سر بتراشيد . فرداى آنروز فقط سه نفر آمدند . خبر به ابوبكر و عمر رسيد كه عدهاى از مهاجرين و انصار در خانه عليه السلام و فاطمه ( عليها السلام ) جمع شدهاند ، لذا جماعتى از طرفداران ابوبكر و عمر به خانه حضرت هجوم آوردند كه على ( عليه السلام ) با شمشير بيرون آمد كه عمر با حضرت روبرو شد و حضرت را زمين زده و شمشير حضرت را شكست سپس به داخل خانه ريختند كه فاطمه ( عليها السلام ) بيرون آمد و فرمود از خانه من بيرون رويد و گرنه بخدا قسم موهايم را پريشان كرده و به درگاه خدا شكايت